-
ایالت کاسپین!
شنبه 19 مردادماه سال 1387 17:19
هفتهی گذشته یکروزه قزوین رفتیم. از باغ سرسبزی که سراغ داشتم بعد از خشکسالیهای اخیر تنها چند درخت گلابی و بادام و گردو مانده است. مابقی درختها را که خشک شده بودند از ریشه درآوردهاند تا آب موجود برای این درختهای باقیمانده کفایت کند.
-
تخم «کبوتر» دادیم مروا شاید «بلبل»زبان شود!
شنبه 19 مردادماه سال 1387 15:02
-
پا توی کفش بزرگترها (حوا)
جمعه 18 مردادماه سال 1387 22:12
-
حوا
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1387 16:17
-
مروا
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 23:56
-
حوا
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 21:29
-
مروا
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 18:39
-
حوا
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 16:31
-
مروا
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 14:26
-
مروا
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 11:50
-
اتاق تاریک و مایکل جکسون
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 09:40
سال ۶۴ وسط بمبارانها و خاموشیها، حتی نور آتیش سیگار را هم تذکر میدادند که خاموش کنید. پردهی اتاق من مخمل بود، بابا عمدا این پارچه را انتخاب کرده بود چون خیلی ضخیم بود و حتی نور گردسوز را هم از خودش عبور نمیداد و مواقع خاموشی ما در این اتاق جمع میشدیم و با آسودگی گردسوز روشن میکردیم. مایکل جکسون یک آهنگی دارد که...
-
الهی سیدیات در بیاد!
دوشنبه 7 مردادماه سال 1387 15:06
دیدهاید که فیلم و سیدی و بلوتوس مردم دست همدیگر است و مدام میچرخد و آنها هم از هم شکایت میکنند و در دادگاهها میچرخند؟ و نفرینشان شده است این که: الهی سیدیات در بیاد! به نظر من به جای این که مردم این قدر سخت بگیرند، وقتی سیدیشان در آمد، با هم نگاه کنند و بخندند و بگویند: ببین چقدر باحال بودیم، چقدر توی این...
-
فرق .ن و گوشتکوبیده را کی میداند؟
دوشنبه 7 مردادماه سال 1387 09:06
مامانبزرگ خدابیامرز، دیگه زمینگیر شده بود، مریضیاش، پیری بود، آنقدر فرسوده که دیگه برایش لگن میگذاشتیم و از جایش بلند نمیشد. مامانم عادت دارد، حتی اگر یک قاشق از غذا اضافه بیاید، دور نمیریزد و همان یک قاشق را میریزد در یک کاسهی کوچک و یک گوشهی یخچال نگهش میدارد، تا خورده شود. از قضا، از غذا که کشکبادمجان...
-
فردا رو کی دیده؟
یکشنبه 6 مردادماه سال 1387 20:30
یکی از این فیلمهایی که توش دختره و پسره به هم میگن: عزیزم تو از چه رنگی خوشت میاد؟ از آبهویج خوشت میاد یا از آبسیب؟ چی شد که با من ازدواج کردی؟ و ... را با علی مسخره میکردیم، که از علی پرسیدم: حالا تو از چه چیز من خوشت اومد، که با من ازدواج کردی؟ گفت: از حرف زدنت، جواب دادنت. از جواب دادنت خیلی خوشم اومد. . . ....
-
بلد نیستم را هم بلد است!
یکشنبه 6 مردادماه سال 1387 10:08
این روزها حوا حرف زدنش را تکمیل میکند. بفرمایید/ ممنون/ خواهش میکنم/ تو اینو خریدی؟/ مال خودمه/ موهای من بلنده، موهای موروا کوتاهه/ من بزرگم، موروا، کوچولوئه، مامانی بزرگه، باباجون خیلی بزرگه/ سیر شدم، دیگه نریز/ باز هم میخوام/ اتوبوس سوار شیم/ جینجین بخر/ من در رو باز کنم/ من در رو ببندم/ خودم بلدم/ بلد نیستم/ به...
-
پاپوشدوزهای کوچک
شنبه 5 مردادماه سال 1387 14:27
ماجرای اول: بابا دو تا چکش داشت که یکیش به اسم چکش سنگینه شناخته میشد. پیش میاومد که موقع بازی تو کارگاه ابزارهای بابا رو با خودمون بیاریم توی حیاط. یکی از دفعههایی که مثل همیشه وسط بازی من و داداشم با هم دعوامون شده بود، از کوره در رفت و چکش سنگینه را که دم دستش بود، برداشت تا من را بزند اما همین که برد بالای سرش،...
-
غیرقابل پیشبینی
جمعه 4 مردادماه سال 1387 12:15
در یک ظهر جمعهی گرم تابستان، درست وسط فصل هندوانه، علی با دوازدههزار تومانی که همهی موجودیمان بود، رفت تا هندوانه بخرد. وقتی برگشت یک چمدان دستش بود! خوشحال بود، پرسید: فکر میکنی چند خریدمش؟ نمیدانستم چی باید بگم، ولی مطمئن بودم دیگر پولی نداریم. خودش گفت: ۰۰۰/۱۰ تومان! خوبه نه؟ بعد بازش کرد و داخلش یک هندوانه...
-
فدای سرت . . .
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1387 15:55
تازه کامپیوتر خریده بودیم و قرار شده بود من با کار تایپ اقساط کامپیوتر را پرداخت کنم. نرمافزار تایپمان که زرنگار بدون امکان چاپ بود را نیز همان شرکتی که کامپیوتر را فروخت، برایمان نصب کرده بود و ما دیسکتهای نصب برنامه را نداشتیم. همان روزی که کامپیوتر را آوردیم خانه، یک سفارش تایپ هم گرفته بودیم، زهی سعادت، همه چیز...
-
نکتهی کنکوری در ایمنی
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 19:42
اولین مسافرتمون نبود که با هم میرفتیم. اما از وقتی که رفته بودیم خونهی خودٍ خودمون این اولین مسافرت بود. غیر از لباسهایمان که یک کولهپشتی کوچک بود، یک ساک بزرگ خوراکی، میوه و ناهار و میوه و آجیل و میوه و ... برداشته بودم. موقع بیرون رفتن عین زنهای خانهدار و کاربلد فلکهی آب را بستم، شیر گاز را بستم، داشتم وسایل...
-
کارگاه بابا
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 01:11
تکراریترین خاطرهام این است که بابا دستم را از بازو میگرفت، طوری که یک پایم به زمین نمیرسید و دنبال بابا که تندتند راه میرفت، لیلی میرفتم و او هم عصبانی مامان را صدا میزد و میگفت: اینــــو بگیــــر. کارگاه نجاری بابا توی حیاط بود. کافی بود که وقتی از بازی با مورچهها خسته میشی، یک سر بری توی کارگاه، میتونستی...
-
۲۳ تیر ۸۷
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 20:28
یکی از روزهای حاملگی مروا بود که پشیمانی به سراغم آمد که نکند چون اختلاف زمانی دو تا بارداری کم است این یکی بچهام جوجه بشود، ریز و لاغر و قد کوتوله. نکند چون حوا در اوج شیرینی و شیرینزبانی و ... است کسی به این یکی توجه نکند و بچهام غریب بماند. اما حالا که مروا ۳۶۲ روزه است میبینم که نه بابا: اولا وقتی مروا به دنیا...
-
آگهی استخدام «بزرگتر»
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 13:06
یک بزرگی بیاید و بزرگواری کند و این خانواده را از کمبود بزرگتر نجات دهد! اون از داییمان که رفته و شجرهنامهاش را در آورده و فهمیده که الان بزرگ خاندان! خودش است! «بماند که بابا بزرگمان فامیلیاش را تغییر داده و این خاندان مورد نظر، یعنی فقط بچههای همان بابابزرگم که خب پسر بزرگش میشود «بزرگ خاندان» و اصلا نیازی به...
-
هر کسی از ظن خود شد یار من
جمعه 21 تیرماه سال 1387 16:58
ببهم جان ببینید من اشتباه میگم؟ این شعر حافظ که میگه «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» یعنی چی؟ یعنی این که کافران چون دیدند که نمیتوانند قرآن را باور کنند و محمد را تایید کنند، پس گفتند: این قرآن افسانه است. یا معنی شعر این است که: مردم چون نتوانستند به حقیقت هستی و آفرینش و خدا و از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه...
-
بازیگر خوب
جمعه 21 تیرماه سال 1387 13:58
این علی از آن آدمبزرگهایی است که اگر من بچه بودم خیلی دوستش میداشتم، اما حالا که خودم آدمبزرگ هستم، علی، بچهای است که خیلی دوستش میدارم. بچگی علی را به خصوص در رفتارش با بچهها خوب میشود دید. دیشب و پریشب که با تیام و کیارش و امین و حوا و مروا رفتیم پارک، فرصت مناسبی بود که بیایید و ببینید و حرفم را قبول کنید....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1387 21:32
آنقدر از اسمی که به علی پیشنهاد دادم و او هم قبول کرده خوشم اومده که دلم میخواد دختر باشی تا اسمت را بگذارم «حوا». اصلا ذوقزده شدهام. تا الان به اسم صدایت نمیکردم که مبادا رویت اثر بگذارد آخر نمیدانستم دختری یا پسر. اما حالا که میدانم دختری و اسم حوا را هم پیدا کردهام، دلم میخواهد مدام صدایت بزنم. حوا یعنی چی؟...
-
مرض آدمهای غمخوار
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1387 18:07
شاید ده روزی شد که رهی و علی با هم تونستند کار یک کتابی رو تموم کنند. هر شب بیدار بودند و هر روز سر کار میرفتند و وقتی برمیگشتند دوباره تا صبح بیدار بودند و کار میکردند تا این که کتاب تموم شد. فکر نکنم بیشتر از ۵ ساعت تو این مدت خوابیدند. بعد از تموم شدن کار کتاب خونهی مامانم رفتیم. علی و اشکان رفتند تو اتاق و...
-
مغزپخت
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1387 23:22
سیر که شدم گفتم : باز هم که کتلتهات مغزپخت نشده بود. مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . . بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه همخواب میخوای. مامان بهش چشم غره رفت. چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا...
-
میخ آهنین در سنگ
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 18:08
مشاور: مگه نمیگی بیکار بود، معتاد بود، هرز هم میرفت، پس چرا زودتر ازش جدا نشدی؟ زن: به خاطر بچههام که باباشونو دوست داشتن. مشاور: پس چی شد که بالاخره جدا شدی؟ زن: به خاطر بچههام که بیشتر از اون سختی نکشن. مشاور: حالا چرا بعد از این همه سال از طلاقت پشیمونی؟ زن: به خاطر بچههام که تحقیر شدن، که این همه سال بیبابا...
-
زوجی که صاحب فرزند نمیشوند (۱)
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 20:06
دیدهبودم که بالش میگذاشت تو لباسش و جلو آینه میایستاد و جای خالی بچه رو نگاه میکرد. کمدش پر از لباس بچه بود، لباسهایی که بارها شسته بود و خشک کرده بود و اتو کرده بود و باز شسته بود. دکتر در حالی که با حلقهش بازی میکرد گفت: وقتی هر دو نفر مشکل دارند . . . یعنی تو ازدواج دیگهای شانس بچهدارشدن هر کدومتون بیشتر...
-
زوجی که صاحب فرزند نمیشوند (۲)
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1387 16:20
بیبی میگفت: بچه لیاقت میخواد، خدا به همه بچه نمیده. مدام فکر میکنم چه بیلیاقتیای کردم؟ من که یک تومن باباهه رو کردم دو تومن . . . من که به جای نزول دادن، پولمو ریختم تو این خاک و خل و خونهسازی کردم تا مردم یه سقف داشتهباشن . . . من که پشت همه در اومدم حالا اینطور بیپشت بشم؟ مردم ته جیبشون شپش چهارقاپ...