پدر با خود نجوا کرد: خدایا مزرعهام تشنه و ترک خورده است، باران بفرست.
مادر زیر لب گفت: خدایا سقف خانهام چکه میکند، خودت ما را از باد و باران حفظ کن.
.
.
.
کودک اندیشید: باران ببارد چه بهتر، باران نبارد چه بهتر!
لیوان آب را برداشت و خورد، یه قلپ، دو قلپ، سه قلپ، چقدر تشنه بود، چقدر خسته بود و تازه یادش آمد برای چه اینقدر خسته است. بعد دندانهای مصنوعیاش را درآورد، شبکلاهش را به سر گذاشت و چراغ را خاموش کرد. به چشمانش چشمبند زد و دراز کشید. یادش آمد، در را نبسته است. با چشمبند و چشمان بسته از تخت پایین آمد و کورمال کورمال در را پیدا کرد. اما در به چیزی گیرکرده بود و بسته نمیشد. به ناچار چشم بند را برداشت، و نگاه کرد به آن همه آرزو و خیالات که باقی مانده بودند و نمیگذاشتند، تا او آسوده بخوابد.
روزی که به استاد گفت: «غافلگیری عادتمه»، همکلاسیم زد به پهلوم و گفت: «هنوز غافلگیرت نکرده؟»
حتی استادها هم از رفتارش فهمیده بودند...
با این که ازش خوشم میاومد، به روی خودم نمیآوردم، ترجیح میدادم طبق عادتش رفتار کنم و بگذارم غافلگیرم کنه.
روزی که سر کلاس شیرینی آورد و اعلام کرد ازدواج کرده، واقعا غافلگیر شدم.
سیر که شدم گفتم: باز هم که کتلتهات مغزپخت نشده بود.
مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . .
بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه همخواب میخوای.
مامان بهش چشم غره رفت.
چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا برام خبر میآورد.
یه ماشین از دور چراغ داد و نزدیک که شد بوق زد و جلوی پام ترمز کرد. مسافرکش نبود من هم مسیر نگفتم، در جلو را باز کردم و سوار شدم.
.
.
.
دلم میخواد برگردم خونه. سرما هم نتونسته گرسنگی رو از یادم ببره. خیابون خلوت است، یه مشتری هم نداشتم. سگ تو این هوا بیرون نمیاد.
یاد حرف اون روز مامان میافتم، راستی چی میخواست بگه؟
مشاور: مگه نمیگی بیکار بود، معتاد بود، هرز هم میرفت، پس چرا زودتر ازش جدا نشدی؟
زن: به خاطر بچههام که باباشونو دوست داشتن.
مشاور: پس چی شد که بالاخره جدا شدی؟
زن: به خاطر بچههام که بیشتر از اون سختی نکشن.
مشاور: حالا چرا بعد از این همه سال از طلاقت پشیمونی؟
زن: به خاطر بچههام که تحقیر شدن، که این همه سال بیبابا بزرگ شدن.
مشاور: تو باید به خودت هم فکر کنی به این که چی دوست داری، چی دوست نداری، چی اذیتت میکنه، برای داشتن یک زندگی سالم و رو به پیشرفت کمی خودخواهی لازمه.
ـ یعنی میگید اینجوری برای بچههام هم بهتره؟
دیدهبودم که بالش میگذاشت تو لباسش و جلو آینه میایستاد و جای خالی بچه رو نگاه میکرد. کمدش پر از لباس بچه بود، لباسهایی که بارها شسته بود و خشک کرده بود و اتو کرده بود و باز شسته بود.
دکتر در حالی که با حلقهش بازی میکرد گفت: وقتی هر دو نفر مشکل دارند . . . یعنی تو ازدواج دیگهای شانس بچهدارشدن هر کدومتون بیشتر بود که اون هم باز قطعی نیست . . .
چطور میتونستم بگم دوستش دارم و بمونم و حسرت بچهدار شدن رو به دلش بگذارم.
حالا که هر کدوم راه خودمون رو رفتیم باز هم چیزی تغییر نکرده، هنوز هم دوستش دارم و او باز هم جلوی آینه میایسته و من با بچههایی که دارم شدم مردی که به خاطر بچه، زنش رو طلاق داده.
بیبی میگفت: بچه لیاقت میخواد، خدا به همه بچه نمیده.
مدام فکر میکنم چه بیلیاقتیای کردم؟
من که یک تومن باباهه رو کردم دو تومن . . . من که به جای نزول دادن، پولمو ریختم تو این خاک و خل و خونهسازی کردم تا مردم یه سقف داشتهباشن . . . من که پشت همه در اومدم حالا اینطور بیپشت بشم؟
مردم ته جیبشون شپش چهارقاپ میندازه، ده تا ده تا پسر دارن و با خودشون میبرند عملگی
اونوقت چهار تا دوماد باید بشن میراثخور من!
خدا بیامرز شوهر اولم واسه این که زنش بچهدار نمیشد منو گرفت، شوهر دومم هم زنش سر زا رفته بود. شوهرام هر دو شون خوب بودند اما دلم میخواست مثل قصهها با عشق ازدواج میکردم.
یه گوشه کز کرده بود و عروسکش هم بغلش بود. رفتم پیشش نشستم و عروسکش رو ناز کردم.
گفت: میدونی من دربارهی شما چی فکر میکنم؟
گفتم: آره، میدونم.
گفت: خب، چی فکر میکنم؟
گفتم: فکر میکنی ما غولیم و فقط تو آدمی و هر کاری که بکنی ما میفهمیم حتی اگر اونجا نباشیم.
دستم رو پس زد و عروسکش رو محکم بغل کرد. گفت: آره، از کجا میدونی؟
گفتم: آخه ما غولیم.
اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. میترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خشخش لباس. اگر صدایی بود حتماً میشنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیکتر میشه. میترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمیدونستم با چی مواجه میشم. کاشکی آدم باشه. نه کاشکی هیچکی نباشه . نه نه هیچی نباشه. سرم پایین بود و تندتند میرفتم سعی کردم زیرچشمی پشتمو ببینم که حس کردم فاصلهش با من کم شد و یک دفعه بهم رسید و اومد جلوم. از شدت ترس پشتم یخ کرده بود و پاهام سست شده بود.
سایهام بود که از فاصلهی اون چراغ برق تا این چراغ برق کوتاهتر میشد و حالا هم جلوتر از من میرفت.
زن: از بچهدار شدنمون خیلی خوشحالم به خصوص که دیگه بهشت زیر پای ماست.
مرد: بهشت زیر پای مادران است عزیزم. زیر پای تو.
زن: روزی که سیب خوردم گفتی که با تو هستم و با من به زمین آمدی. باز هم با من باش. بهشت زیر پای ماست.
همینطوری که ظرفها را میشستم با مچم پرده را کنار زدم و از لای شاخههای پشت پنجره غروب را تماشا کردم. لحظههای آخر غروب بود و خورشید سُرمیخورد و پایین میرفت. لحظهای بعد فقط ابرهای قرمز در آسمون بودند که آنها هم کمکم خاکستری میشدند.
اما یک خورشید قرمز کوچولو همونجایی که خورشید غروب کرده بود دوباره ظاهر شد همون رنگ و همون اندازه. سیب سرخی از شاخه آویزان بود.
هنوز ظرفها تمام نشده بود، دستهایم را شستم و پنجره را باز کردم، دستم را با شوق به طرف خورشید کوچکم دراز کردم و
.
.
.
با دستمال ظرفها را خشک میکنم و در قفسه میچینم، چشمم به پنجره است و خورشیدی که غروب میکند.
سیبها را برای شستن در ظرفشویی میریزم. یکی را برمیدارم و گاز میزنم همان طعم را دارد، طعم هبوط.
کلاف نخ دستم بود و میبستم. آدم جلوی تلویزیون ناخنهایش را میگرفت.
وقتی اومد تو از صورت برافروختهش میشد فهمید خبری شده. پرسیدم: پس هابیل کو؟
قابیل گفت: کشتمش.
آدم خشکش زد.
کلاف از دستم افتاد و باز شد.
تازه امروز با برگشتنمون به بهشت موافقت شده بود.