سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سوءتفاهم

(۱)

حوا پرسید: این چیه؟

گفتم: سیمای موبایلمه

گفت: سیما نه نیما!

(۲)

قصه‌ی خروس‌زری پیرهن‌پری می‌گفتم: قوقولی قوقو سحر شد ...

حوا گفت: نه، من شدم، سحر نه، من!

(۳)

به حوا گفتم: تو عزیز منی

گفت: نه عزیز۱ نیستم، من گل بابااَمَم. عزیز، توی کامپیوتره.

۱: عزیز، مادربزرگِ پدربزرگِ حوا است! که هنوز زنده است و عکسش در کامپیوتر است.

لغت‌نامه

سازنده

لغت

معنی

حوا

نِخاخُن

نگاه کن

حوا

تُم‌تُمُغ

تخم‌مرغ

حوا

نَخُن

نکن

حوا

خانون

خانوم

حوا

شی‌شی

شیشه شیر

حوا

کِباب

کتاب

حوا

کفیث

کثیف

حوا

موروا

مروا

کیارش

ممرم

کمرم

اشکان

اتاق پذی‌پذایی

اتاق پذیرایی

تیام

شیردریایی

فواره

سمانه

لالیم‌لا

نیم‌لا

بلد نیستم را هم بلد است!

این روزها حوا حرف زدنش را تکمیل می‌کند.

بفرمایید/ ممنون/ خواهش می‌کنم/ تو اینو خریدی؟/ مال خودمه/ موهای من بلنده، موهای موروا کوتاهه/ من بزرگم، موروا، کوچولوئه، مامانی بزرگه، باباجون خیلی بزرگه/ سیر شدم، دیگه نریز/ باز هم می‌خوام/ اتوبوس سوار شیم/ جین‌جین بخر/ من در رو باز کنم/ من در رو ببندم/ خودم بلدم/ بلد نیستم/

به مروا می‌گوید: موروا

پسر‌خواهرم به کثیف می‌گفت: کفیس. حوا هم همین‌طور و هر چه سر و کله می‌زنم و هجا به هجا باهاش تمرین می‌کنم، موقع هجی کردن درست می‌گوید، و کلمه را که کامل می‌خواهد بگوید باز اشتباه می‌گوید.

دختر خواهرم به فواره می‌گفت: شیر دریایی و استدلال می‌کرد که این شیرش است و آن هم دریایش. حوا هم به تنقلات می‌گوید: جین‌جین. خودم هر وقت چندشم می‌شده، می‌گفته‌ام: ایشِلِمِلا!

یک روز استثنائا موقع سر کار رفتن علی ما بیدار بودیم و صبحانه می‌خوردیم. حوا پرسید: بابایی کجا می‌ری؟

علی گفت: سر کار دنبال یه لقمه نون.

حوا هم لقمه‌ی نون و پنیری که برایش درست کرده بودم، به سمت بابایش گرفت و گفت: بیا لقمه‌ی نون و پنیر.

عصری هم که مامانم زنگ زد و ازش پرسید: باباجونت کجاست؟ حوا توضیح داد که بابایی رفته سر کار لقمه‌ی نون و پنیر بیاره!

قبلا گفته‌ام که در بچگی‌هایم درباز کن خانه بوده‌ام و حالا حوا می‌خواهد هر دری را باز کند، حتی وقتی می‌خواهم بروم دستشویی، می‌آید و می‌گوید: من باز کنم.

از بچگی‌ام تا همین حالا آنقدر جمله‌ی خودم بلدم را گفته‌ام، که تقریبا همه برایم ضرب‌المثل: یک کلوخ هم بگذار رویش، را تعریف کرده‌اند و حالا حوا می‌گوید: خودم بلدم. البته حوا بلد نیستم را هم بلد است که بگوید.

۲۳ تیر ۸۷

یکی از روزهای حاملگی مروا بود که پشیمانی به سراغم آمد که نکند چون اختلاف زمانی  دو تا  بارداری کم است این یکی بچه‌ام جوجه بشود، ریز و لاغر و قد کوتوله. نکند چون حوا در اوج شیرینی و شیرین‌زبانی و ... است کسی به این یکی توجه نکند و بچه‌ام غریب بماند.

اما حالا که مروا ۳۶۲ روزه است می‌بینم که نه بابا:

اولا وقتی مروا به دنیا آمد، ۲۵۰ گرم وزنش بیشتر و ۲ سانتی‌متر قدش از حوا بلندتر بود. بعد هم که انگار این بچه چشاش سگ دارد! همه را می‌گیرد. کاملا خودش را توی دل همه جا کرده است. و خلاصه خوب بلد است چی کار کند که حتی دل حوا را هم طوری ببرد که روزی صد تا ماچش کند و  بهش بگوید: عزیز گلم!

البته مطمئنم که حوا هم از آمدن مروا ضرر نکرد و بی‌توجهی ندید و به قول معروف هوو سرش نیامد و مروا واقعا همدمش شده است و نگرانی من هم بی‌مورد بوده، مثل بقیه‌ی نگرانی‌هایم که بی‌موردند.

 

آنقدر از اسمی که به علی پیشنهاد دادم و او هم قبول کرده خوشم اومده که دلم می‌خواد دختر باشی تا اسمت را بگذارم «حوا».

اصلا ذوق‌زده شده‌ام.

تا الان به اسم صدایت نمی‌کردم که مبادا رویت اثر بگذارد آخر نمی‌دانستم دختری یا پسر. اما حالا که می‌دانم دختری و اسم حوا را هم پیدا کرده‌ام، دلم می‌خواهد مدام صدایت بزنم.

حوا یعنی چی؟ نگران نباش خیلی زود معنی دقیق و درستش را می‌فهمم. شب به خیر و خوب بخوابی حوا خانوم.

۳ مرداد ۸۴

وقتی به کتابخونه‌مون نگاه می‌کنم، دلم برات می‌سوزه. با دیدن اسم هر کتابی یاد روزهای تجربه‌کردن زندگی‌ام می‌افتم و این که بزرگ شدن چقدر سخت بود. چه راه درازی پیش رو داری عزیزم.

۱ مرداد ۸۴

هر روز کتاب می‌خونم شاید کمک کنه رابطه‌ی بهتری داشته باشیم، من، تو، بابات. این روزها سرم گرم و دلم سرده.

هزارتا حرف دارم باهات، هزارتا کار هست که می‌خوام برات انجام بدم.

راستی که مامان شدن کار سختیه. صبحها که از خواب پا می‌شی چشات سیاهی می‌رن، بعد نوبت حالت تهوعه، بعد از اون سر دلت سنگینه، اما دلت ضعف می‌ره و گرسنته. بعدازظهر نوبت خستگیه و سنگینی، نصف شب‌ها هم نوبت دل‌درده، ...

البته بابا بودن هم سخته، چون صبحها علی مدام اطرافمه تا ببینه چه کاری می‌تونه برام بکنه و شبها هم بیدار می‌شه ظرف می‌یاره اگر خواستم بالا بیارم یا چند تا بالش می‌گذاره پشتم تا دل‌دردم بهتر بشه. و اصرار داره هر وقت کاری داشتم صداش کنم، اما من دلم نمی‌یاد آخه صبحش باید بره سرکار، مثل من.

تازه اینها چیزاییه که می‌بینم، اگر قرار باشه علی هم به اندازه‌ی من فکر و خیال این که چه خواهد شد داشته باشه که بیچاره علی. 

۳۰ تیر ۸۴

عزیزم، این روزها همه‌اش بابات می‌گه بنویس، بنویس، دیگه این روزها تکرار نمی‌شه‌ها.

اما تو که می‌دونی من همه‌ی روز دارم باهات حرف می‌زنم. کاشکی می‌شد ضبط کرد، چون حال نوشتن ندارم. آخه نوشتن تمرکز حواس می‌خواد، جملات درست و حسابی می‌خواد، فکر می‌خواد، و این روزها هر کاری حاضرم بکنم غیر از فکر کردن. برای همین هم تا می‌رسم خونه کارتون می‌گذارم برای این که فکر نکنم.

فکر کردن کار پرمخاطره‌ای است، «به اندیشیدن خطر مکن» (شاملو)