روزی که به استاد گفت: «غافلگیری عادتمه»، همکلاسیم زد به پهلوم و گفت: «هنوز غافلگیرت نکرده؟»
حتی استادها هم از رفتارش فهمیده بودند...
با این که ازش خوشم میاومد، به روی خودم نمیآوردم، ترجیح میدادم طبق عادتش رفتار کنم و بگذارم غافلگیرم کنه.
روزی که سر کلاس شیرینی آورد و اعلام کرد ازدواج کرده، واقعا غافلگیر شدم.
کی غافلگیرت کرده بود ؟ علی؟
ببم جان این داستانک بود!
خیلی حال میده این غافلگیر کردن دیگرون !!!!!!
با سلام
داستانک را از یه جای خوب شروع کردین . یعنی دارای طرح خوبی واسه نوشتن داستانک و همچنین شخصیت پردازی خوب . ولی تنها مشکلی که این داستانک داره اینه که پایان بندی داستانک را خیلی سرسری گرفته اید . یعنی وارد کردن ازدواج . واقعن شکه شدم . وقتی که داستانک تون را می خوندم با خودم گفتم که این دیگه خوب نوشته شده ولی به پایان داستانک رسیدم دیگه ... . ببیند داستانک تنها بردی که داره اینه که پایان بندی خوبی داشته باشه . چون داستانک باید از کمترین کلمات تاثیر گذارترین جمله ها را برای روشن کردن مفهوم خود به خواننده را داشته باشه . و پایان بندی داستانکتون .معذرت می خوام . خیلی عامیانه بود .
موفق باشید
از نظرت خوبت که به این خوبی هم مطرح کردهبودید خیلی خیلی سپاسگزارم و ایرادی هم که گرفتهاید وارد است و حق با شماست.
با داستانکی به روزم.
از نقدتان ممنون می شوم.
سلام
ادبیات داستانی با بیوگرافی و چند داستان از نویسنده معاصر"ناصر غیاثی" به روز
است و منتظر حضور