سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سیب سرخ حوا

همین‌طوری که ظرفها را می‌شستم  با مچم پرده را کنار زدم و از لای شاخه‌های پشت پنجره غروب را تماشا کردم. لحظه‌های آخر غروب بود و خورشید سُرمی‌خورد و پایین می‌رفت. لحظه‌ای بعد فقط ابرهای قرمز در آسمون بودند که آنها هم کم‌کم خاکستری می‌شدند.

اما یک خورشید قرمز کوچولو همون‌جایی که خورشید غروب کرده بود دوباره ظاهر شد همون ‌رنگ و همون اندازه. سیب سرخی از شاخه آویزان بود.

هنوز ظرفها تمام نشده بود، دستهایم را شستم و پنجره را باز کردم، دستم را با شوق به طرف خورشید کوچکم دراز کردم و

.

.

.

با دستمال ظرف‌ها را خشک می‌کنم و در قفسه می‌چینم، چشمم به پنجره است و خورشیدی که غروب می‌کند.

سیب‌ها را برای شستن در ظرفشویی می‌ریزم. یکی را برمی‌دارم و گاز می‌زنم همان طعم را دارد، طعم هبوط.

بازگشت

کلاف نخ دستم بود و می‌بستم. آدم جلوی تلویزیون ناخن‌هایش را می‌گرفت.

وقتی اومد تو از صورت برافروخته‌ش می‌شد فهمید خبری شده. پرسیدم: پس هابیل کو؟

قابیل گفت: کشتمش.

آدم خشکش زد.

کلاف از دستم افتاد و باز شد.

تازه  امروز با برگشتنمون به بهشت موافقت شده بود.