سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

عدل / صلح / محبت

من تخمه کدو دوست دارم و علی تخمه آفتابگردان.

وقتی به قدر کافی هر دو تخمه را داریم، مشت می زنم و ظرفهایمان را پر می کنم. هر کسی از ظرفش تخمه ای که دوست دارد را می خورد. در عدالت

وقتی تخمه مان به قدر کفایت نباشد، من هر چه تخمه آفتابگردان است را به علی می دهم و هر  چه تخمه کدو است را خودم برمی دارم و اهمیتی هم نمی دهم که مقدار تخمه مان مساوی نیست و خودم را مجبور نمی کنم از تخمه ای که دوست ندارم برای خودم سهمی بردارم تا توانسته باشم عدالت را رعایت کنم. در صلح

گاهی هم فقط تخمه کدو داریم، چون علی تخمه آفتابگردانهای خودش را تمام کرده است، اما دست رد به سینه تخمه کدو هم نمی زند پس تخمه کدوهایم را می آورم تا با هم بخوریم. در محبت


روزهایی هست که دیگران رویم اثر می گذارند و آن چه را آنها مهم می دانند، برای من هم مهم می شود. نتیجه این که یادم می افتد؛ او سهم خودش را خورده و حالا آمده سراغ سهم من. یادم می افتد؛ او همیشه سهم خودش را زودتر تمام می کند و یادم می افتد؛ او می داند که می تواند بیاید سراغ سهم من.


محبت از دلم می رود. اخطار می دهم که نمی تواند سهم من را بخورد. صلح بینمان به هم می ریزد و او جری می شود و استدلال می کند که وقتی تو اینقدر یواش یواش و کم کم می خوری، حق نداری سهمت را انبار کنی و به من هم ندهی و عدالت از بین می رود.


وقتی همه چیز شکست، دلم برای محبت تنگ می شود که وقتی بینمان هست، صلح و عدالت هم می آیند.


عشق برای خداوند محبت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد