6- باورهای حقیقی: ویرجینیا اور ولف. ایکاش این کتاب را وقتی 14 ساله بودم میخواندم، تا کمکحال سالهای پایانی نوجوانیام باشد.
7- سومین کرانهی رود: داستان کوتاهی از روسا. هربار میخوانم منقلبم میکند.
8- همه میمیرند: سیمون دوبوار. به جملهای که در مقدمه بود ایمان آوردم: همه میمیرند، اما پیش از آن زندگی میکنند.
9- میهمانی خداحافظی: میلان کندرا. یاد گرفتم، به اندازهی افکارمان گناهکاریم و نه به اندازهی رفتارمان.
10- قابوسنامه و بوستان سعدی . هر دو را با هم در این شماره از من بپذیرید.
بعد از نوشتن پست قبلی رفتم سراغ کتابخانهمان و دیدم غیر از کتابهایی که از کتابخانهام کم شده است در کمال تاسف کتابهایی به کتابخانهمان اضافه شده است.
نه به خدا قصد دزدی نداشتم. الان توضیح میدهم. کتاب یکی از دوستانم را ندادم چون دلم میخواست خودش از من بخواهد و این بابی شود برای دیدار دوباره. او هم برای انتظار من پیغام فرستاد که کتابهایش را برایش بفرستم و من همچنان منتظرش ماندم تا الان که دیگر تاریخ مصرف آن روابط گذشته است و کتاب را برایش خواهم فرستاد. کتاب دیگر را هم به جان خودم چندبار خواستم به صاحبش برگردانم و گفت: نه، فعلا بماند پیشت تا بعد.
میدانم عذرهای بدتر از گناه آوردم.
همین هفته کتابخانهمان را مرتب میکنم.
در وبلاگ «توکای مقدس» با یک بازی آشنا شدم که شما را هم به آن بازی دعوت میکنم، از این قرار که: ده کتاب «اثرگذار» روی زندگیتان را نام ببرید.
لیست من شامل کتابهای زیر است:
۱- شازده کوچولو: مثل هر کسی که این کتاب را خوانده و اثر گرفته است، من هم این کتاب اثرگذارترین کتابی است که خواندهام.
۲- پاپیون: تلاش بیوقفه و آزادی و آزادی و آزادی. نمیدانم چند نفر احساس من را نسبت به این کتاب دارند، چون دور و برم کسی را ندیدم که این کتاب را خوانده باشد.
۳- مجموعهی کارلوس کاستاندا و دون خوان (هر کتاب نام جداگانهای دارد اما کل مجموعه ماجراهای واقع بین این دو شخصیت است) : آن سالی که خواندمش ۱۹ سالم بود. همهی «بودم» را «نابود» کرد و هر چه برایم «نابوده» بود، «بود» کرد.
۴- برفهای کلیمانجارو: ارنست همینگوی، نویسندهی محبوب من است، اما این کتابش که فیلم هم شده است، جملهی طلاییای برای من داشت که این روزها در کتابهای موفقیت و ... با این عبارت دیده میشود که اول ببین نردبانت را به کدام دیوار تکیه دادهای؟ بعد از آن بالا برو. در برفهای کلیمانجارو مثالش پلنگی است که سر از قلهی کوهی درآورده و مرده است و میگویند: که او به اشتباه بوی طعمه را تشخیص داده و تا آنجا بالا رفته و همانجا مرده است. وقتی خواندمش مدام مسیری که میروم را بازبینی میکنم تا مطمئن شوم بوی طعمه هنوز در این مسیر میآید و آیا این همانچیزی است که من میخواستم؟ و درس دوم این که نویسنده نمیتواند از توی اتاق خوابش صحنهی جنگ را بنویسند، باید برود و داخل ماجرا قرار بگیرد. و من دیدم که نه فقط نویسندگی، که هیچ کاری را نمیشود، بیرون گود ایستاد و توصیف و نتیجهگیری کرد.
۵- داستان بیپایان: میکائیل آلنده. خواندن این کتاب را به همه پیشنهاد میکنم. به من یاد داد که هر چیزی یک جور دیگر هم ممکن است اما آن یک جور دیگر خودش داستان دیگری است. زندگی هر کسی داستانی است که خودش میسازد و هیچ چیز از پیشتعیینشدهای ندارد، فقط بستگی به تخیل تو دارد.
5 تای دیگر را وقت دیگری مینویسم.
چون الان غم این که کتابهایی که نام بردم از کتابخانهام کم شده است، دارد مرا میکشد.
پاپیون و برفهای کلیمانجارو و کاستاندا کتابهای قرضی بودند که برگرداندم. کاشکی کتابهای من را هم برمیگرداندند.
به علی میگویم: این که میگویند: ایرانیها و آلمانیها هر دو از نژاد آریایی هستند، را شنیدهای؟ اصلا این آلمانیها به ایرانیها هیچ ربطی ندارند، ببین ما هر جنس خوبی که در خانهمان داریم، از کلیهی لوازم برقی بگیر تا مایع ظرفشویی و همین درزگیر پنجرهمان آلمانی است. که یکیشان را هم ایرانیها نتوانستهاند به آن کیفیت بسازند.
علی میگوید: نژاد ایرانی و آلمانی هر دو آریایی هستند و خیلی هم به هم مربوطند. اینطوری که آنها تولید میکنند و ما مصرف میکنیم!
شنیدهاید میگن: خوشی زده زیر دلش؟
حکایت بابای من است که هوس کرده برگرده ایران!
از سرزمین کفار مستمری می گیرد، آنقدر که برای پرداخت اجارهخانه و قبضها و خوراک و پوشاک و یک زندگی بدون بَرج کافی باشد.
دو تا جراحی روی زانویش انجام دادهاند و الان کشککهای زانوی هر دو پایش مصنوعی است. حتی ردی هم از جای بخیهها پیدا نیست، پولش را تمام و کمال بیمه داده است.
در خیال برای خودش برنامهریزی کرده است که میآید ایران و یک خانه اجاره میکند (منظورش آپارتمان نیست، خانهی حیاطدار میخواهد) و یک ماشین میخرد و یک کارگاه هم اجاره میکند و چندتا کارگر استخدام میکند و با آشناییهایی که از سابق دارد، دوباره سفارش کار مبلسازی میگیرد و خودش بالای سر کارگرها میایستد و آنها کار میکنند و همه با هم به خوبی و خوشی زندگی میکنند!
یکی بگه چطوری میشه از خواب بیدارش کنم؟ و برگشتن به ایران رو از سرش بیرون کنم؟
نمیداند در این مملکت «امام زمان» حقوق یک مهندس لازمه تا فقط پول ماهیانهی داروهایش را پرداخت کند، بقیهی خیالاتش که احتیاج به پول «شهرام جزایری» دارد.
دلم برای بابام که دور از شهر و یار و دیار، تنهاست میسوزد. به قول خودش حتی کسی نیست که وقتی بیدار میشود بهش سلام کند.
بچگیهایم خیلی عزیز دل بابایم بودم.
موقع جداییشان به دلیلی که نه مامانم و نه بابام هرگز نفهمیدند، ماندن با مامانم را انتخاب کردم و حسابی حال بابایم گرفته شد. خیلی روی من حساب میکرد. باورش نمیشد که تنهایش بگذارم.
بعد از جداییشان از بین حرفهای مامانم چیزهای جدیدی میشنیدم که هیچ وقت از بابایم ندیده بودم اما طلاقش را برایم موجه نمیکرد، آنهم بعد از بیست سال زندگی!
به خوبی و خوشی از هم جدا شدند، برای مامانم تولد گرفتیم و چند شب بعدش دیگر مامان خانه نبود. نوزده سال از طلاقشان میگذرد و هنوز برای روز زن و برای روز پدر به هم زنگ میزنند! روز تولد همدیگر به هم زنگ میزنند. اما حاضر نیستند با هم زندگی کنند. حتی وقتی مامان به هر دری میزد تا بتواند با بچههایش از ایران برود، حاضر نشد تا از رانت بابا استفاده کند و اقامت به شرط ازدواج مجدد با بابا را رد کرد.
این روزها که بچههایم عزیز دل بابایشان هستند، هر وقت از دست علی از کوره در میروم به خودم و بابام فکر میکنم و این که از نظر من بابام بهترین و دوستداشتنیترین مرد روی زمینه ولی از نگاه مامانم؟!
روزی که به استاد گفت: «غافلگیری عادتمه»، همکلاسیم زد به پهلوم و گفت: «هنوز غافلگیرت نکرده؟»
حتی استادها هم از رفتارش فهمیده بودند...
با این که ازش خوشم میاومد، به روی خودم نمیآوردم، ترجیح میدادم طبق عادتش رفتار کنم و بگذارم غافلگیرم کنه.
روزی که سر کلاس شیرینی آورد و اعلام کرد ازدواج کرده، واقعا غافلگیر شدم.
اخبار اعلام کرد که ساعت ۲ صبح میتوانید مریخ را با چشم غیرمسلح در نزدیکی ماه ببینید.
کلی ذوق کردم، بهخصوص که آن ساعت از صبح ما هنوز بیدار بودیم و نخوابیده بودیم. به علی گفتم: بیا بریم بالای پشتبوم.
گفت: نه.
گفتم: اگر دوستدخترت بودم من را میبردی تا خود مریخ، حالا که زنتم تا بالاپشتبوم هم نمیبری.
گفت:ای بابا، اون موقع میخواستم زنم بشی، الان که دیگه ... !
وقتی که بچه بودم، میرفتیم لموک۱ خانهی داییام، باغی که استخر داشت و کلی درخت و پروانه و سنجاقک و یه عالمه قورباغه!
یک پسری۲ بود که سنجاقکها را شکار میکرد و در هر دستش یک سنجاقک میگرفت و آنها را آنقدر به هم نزدیک میکرد تا با هم دعوا کنند. طی این جنگ یکی سر آن یکی را میخورد. بعد آن که زنده میماند را رها میکرد که بپرد.
اما بالهای سنجاقک برنده بین انگشتان پسر همیشه آسیب میدید و دیگر توانایی پریدن نداشت، گاهی هم طی جنگ آنقدر آسیب میدید که دیگر نمیتوانست بپرد.
همیشه از دیدن برنامهی نود و فردوسیپور۳ یاد آن پسربچهی تخس میافتم.
نمیدانم امشب مدیرعامل قبلی استقلال را میخواهد به جان کی بیندازد!
باید همهی برنامههای شب تلویزیون تمام شود بعد برنامهی نود شروع شود تا ببینیم که چه میکند. وقتی هم که برنامهاش شروع میشود، با خداست که کی تمام شود، صاحب که ندارد!
علی حسابی از برنامهی نود و بهخصوص از فردوسیپور دفاع میکند و معتقد است بیستمیلیون! تماشاچی دارد و بهترین برنامهی تلویزیون است و اگر در هر زمینهای یک برنامه مثل نود داشتیم، چنین میشد و چنان میشد. انگار الان که در فوتبالمان برنامهی نود داریم، فوتبالمان چه شده است؟
میگوید: این برنامه تابوها را شکسته است، مسئولین را پاسخگو کرده است، کمک به شفافسازی کرده است و ...
من میگویم: فردوسیپور را پولدار، فوتبالیستها را پر رو، مسئولین را بیآبرو، بچههایم را بیخواب کرده است و من را هم بیشوهر!
۱- روستایی در شمال
۲- پسرخالهی دخترداییام
۳- درد و بلای مزدک میرزایی بخورد توی سرش