سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

چقدر خوش می‌گذرد!

اولین خاطره‌ای که از عروسی دارم، از عروسی‌ای در گرگان است که به نظرم خیلی شاهانه بود، میهمانی در باغی بود (حیاط بزرگ) که دیوارهایش برق می‌زد (از این سیمان‌رنگی‌ها که خرده شیشه دارد) و کفش عروس مثل کفش سیندرلا بلوری بود (طلقی) و لباس میهمان‌ها مثل ستاره‌های آسمون برق می‌زدند (پولک و نگین و منجوق) و در چشم‌های من همه چیز خیلی خیلی تجملاتی بود و خیلی به من خوش گذشت.

حوا (نامزدی خاله‌اش)

مروا (نامزدی خاله‌اش)

حج و امام زمان و شامپاین

پدر داماد به مهریه، سفر حج را اضافه کرد و مادر عروس جشن نامزدی را همزمان با جشن نیمه‌ی شعبان برگزار کرد، و عروس و داماد در میهمانی شامپاین باز می‌کردند و از میهمانهایشان با ویسکی و ودکا پذیرایی می‌کردند.

به این می‌گن گفتگوی تمدن‌ها!

حوا (نامزدی خاله کوچیکه)

مروا (نامزدی خاله کوچیکه)

دستِ‌پیش

داشتیم عصرونه می‌خوردیم. نون و پنیر و کره. کمی از غذایی که خورده بودم برگشت توی گلوم و رسید تا نوک زبونم. مثل یک لقمه‌ی نجویده بود. همین که از دهنم درآوردم و چشمم به رنگ سبز و زردش افتاد، شیطنتم گل کرد. گذاشتمش سر  انگشت سبابه‌ام و نشان داداشم دادم و او فکر از دماغم در آورده‌ام. عصبانی شد که وسط غذا خوردن این کثافت‌کاری‌ها چیه؟ من هم گذاشتمش دهنم و خوردمش!

وانمود کردم که اگر این را به کسی بگوید آبرویم می‌رود و او هم که فکر می‌کرد از من آتو گرفته است، برای دیگران قسم می‌خورد که خودم دیدم این کثافت، .ن دماغ به چه بزرگی رو گذاشت دهنش و خورد و البته کسی حرفش را باور نمی‌کرد و من می‌خندیدم.

 

 علی می‌گوید: اگر برای کسی این اتفاق بیفتد، خودش قسم و آیه می‌خورد که .ن دماغ نبوده و لقمه‌اش بوده است، حالا تو خودت وانمود می‌کنی که .ن دماغ بوده است! و دیگران مجبورند با قسم و آیه داداشت را مجاب کنند که حتما اشتباه کرده است.

چاه‌کن

از خواهر بزرگترم خیلی لجم می‌گرفت. به نظرم قاشق‌چایخوری بود. پیکانی بود که جلوی بنز را گرفته بود و راه هم نمی‌داد.

دبستانی بودم و روی پله‌های حیاط نشسته بودم که چشمم افتاد به یک چوب باریک که چند میخ زنگ‌زده‌ی کج و کوله‌ از توش بیرون زده بود.

برخلاف من، خواهرم همیشه در کارهای خانه به مامان کمک می‌کرد، خانه را جمع و جور می‌کرد و جارو می‌کرد و اتاق‌ها را مرتب می‌کرد.

توی دیوار هال یک تورفتگی بود که جالباسی هم آنجا بود و همیشه نامرتب بود و خواهرم روزی چندبار آنجا را مرتب می‌کرد.

چوب باریک را برداشتم و گذاشتم زیر جالباسی تا وقتی خواهرم می‌رود آنجا را مرتب کند، این میخ‌ها برود توی پایش!

بعد هم رفتم با داداشم مشغول بازی شدم، داشتیم قایم‌موشک بازی می‌کردیم که داداشم چشم گذاشت و من هم که گرم بازی بودم، رفتم تا پشت لباس‌های جالباسی قایم شوم که، میخ رفت توی پایم!

سوءتفاهم

(۱)

حوا پرسید: این چیه؟

گفتم: سیمای موبایلمه

گفت: سیما نه نیما!

(۲)

قصه‌ی خروس‌زری پیرهن‌پری می‌گفتم: قوقولی قوقو سحر شد ...

حوا گفت: نه، من شدم، سحر نه، من!

(۳)

به حوا گفتم: تو عزیز منی

گفت: نه عزیز۱ نیستم، من گل بابااَمَم. عزیز، توی کامپیوتره.

۱: عزیز، مادربزرگِ پدربزرگِ حوا است! که هنوز زنده است و عکسش در کامپیوتر است.

مرارت‌های عکاسی

عکاسی در خانه‌ی ما کار سختی است؛ سوژه اگر من باشم که کسی نیست عکس بگیرد. سوژه اگر علی باشد که تصویرش ممنوعیت شرعی دارد چون وقتی خودمان در خانه هستیم مثل ابوالبشر لباس می‌پوشد. سوژه اگر حوا باشد یکراست می‌آید پشت دوربین کنار من می‌ایستد تا مانیتور دوربین را تماشا کند. سوژه اگر مروا باشد با سرعت خودش را به دوربین می‌رساند و دستش را به سمت لنز دراز می‌کند تا دوربین را بگیرد.

برای گرفتن عکس‌های معمولی هم مجبورم شکار لحظه کنم چه برسد به عکس‌های غیرمعمولی (مثل وقتی که حوا می‌خواهد از سینه‌ی خودش مروا را شیر بدهد!) که من هنوز نتوانسته‌ام شکارشان کنم.

لغت‌نامه

سازنده

لغت

معنی

حوا

نِخاخُن

نگاه کن

حوا

تُم‌تُمُغ

تخم‌مرغ

حوا

نَخُن

نکن

حوا

خانون

خانوم

حوا

شی‌شی

شیشه شیر

حوا

کِباب

کتاب

حوا

کفیث

کثیف

حوا

موروا

مروا

کیارش

ممرم

کمرم

اشکان

اتاق پذی‌پذایی

اتاق پذیرایی

تیام

شیردریایی

فواره

سمانه

لالیم‌لا

نیم‌لا