سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

۲۳ تیر ۸۷

یکی از روزهای حاملگی مروا بود که پشیمانی به سراغم آمد که نکند چون اختلاف زمانی  دو تا  بارداری کم است این یکی بچه‌ام جوجه بشود، ریز و لاغر و قد کوتوله. نکند چون حوا در اوج شیرینی و شیرین‌زبانی و ... است کسی به این یکی توجه نکند و بچه‌ام غریب بماند.

اما حالا که مروا ۳۶۲ روزه است می‌بینم که نه بابا:

اولا وقتی مروا به دنیا آمد، ۲۵۰ گرم وزنش بیشتر و ۲ سانتی‌متر قدش از حوا بلندتر بود. بعد هم که انگار این بچه چشاش سگ دارد! همه را می‌گیرد. کاملا خودش را توی دل همه جا کرده است. و خلاصه خوب بلد است چی کار کند که حتی دل حوا را هم طوری ببرد که روزی صد تا ماچش کند و  بهش بگوید: عزیز گلم!

البته مطمئنم که حوا هم از آمدن مروا ضرر نکرد و بی‌توجهی ندید و به قول معروف هوو سرش نیامد و مروا واقعا همدمش شده است و نگرانی من هم بی‌مورد بوده، مثل بقیه‌ی نگرانی‌هایم که بی‌موردند.

 

آگهی استخدام «بزرگتر»

یک بزرگی بیاید و بزرگواری کند و این خانواده را از کمبود بزرگتر نجات دهد!

اون از دایی‌مان که رفته و شجره‌نامه‌اش را در آورده و فهمیده که الان بزرگ خاندان! خودش است!

«بماند که بابا بزرگمان فامیلی‌اش را تغییر داده و این خاندان مورد نظر، یعنی فقط بچه‌های همان بابابزرگم که خب پسر بزرگش می‌شود «بزرگ خاندان» و اصلا نیازی به شجره‌نامه گشتن ندارد! بین چهار نفر خاندان اونی بزرگتره که بزرگتره! خاندان چهار نفره!

اون از مامان که وقتی با پسرش قهر می‌کنه و پشیمون می‌شه می‌گه: چون من بزرگترم، به اشکان بگید یه دسته گل بخره و بیاد پیش من آشتی کنیم!

آخه زن حسابی تو اگر بزرگتری چرا با یه بچه دهن به دهن می‌شی و بعد قهر می‌کنی؟

این از دامادمون که می‌گه چون برای بله‌برون خواهرزنم به من گفتید: تو بزرگتر حساب نمی‌شی، حرف نزن، دلخور شده و قهر کرده است.

آخه مرد حسابی برای مراسمی مثل بله‌برون، بزرگترهایی که حرفشون خریدار داره، حرف می‌زنند نه هر کی که از عروس و داماد بزرگتره یعنی، بزرگتر!

یا همین علی، که مدام می‌گوید: بزرگی به قد است!

با این حساب همه از من بزرگترند و چند وقت دیگر بچه‌هایم هم از من بزرگتر می‌شوند!

هر کسی از ظن خود شد یار من

ببه‌م جان ببینید من اشتباه می‌گم؟

این شعر حافظ که می‌گه «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» یعنی چی؟

یعنی این که کافران چون دیدند که نمی‌توانند قرآن را باور کنند و محمد را تایید کنند، پس گفتند: این قرآن افسانه است.

یا معنی شعر این است که: مردم چون نتوانستند به حقیقت هستی و آفرینش و خدا و از کجا آمده‌ام و آمدنم بهر چه بود به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم، پی ببرند، شروع کردند به افسانه‌بافی که: یکی بود یکی نبود یه روزی، روزگاری و ... قصه‌ی تورات و قصه‌ی قرآن و غیره را از خودشان درآوردند و گفتند: حقیقت این است. در حالی که اینها افسانه‌است و مردم نتوانسته‌اند حقیقت هستی را ببینند.

نظر حافظ را که نمی‌توانم بپرسم، ولی نظر شما را می‌پرسم؟

 

 

بازیگر خوب

این علی از آن آدم‌‌بزرگ‌هایی است که اگر من بچه بودم خیلی دوستش می‌داشتم، اما حالا که خودم آدم‌بزرگ هستم، علی، بچه‌ای است که خیلی دوستش می‌دارم.

بچگی علی را به خصوص در رفتارش با بچه‌ها خوب می‌شود دید. دیشب و پریشب که با تیام و کیارش و امین و حوا و مروا رفتیم پارک، فرصت مناسبی بود که بیایید و ببینید و حرفم را قبول کنید.

مامانم تا به حال چند بار به علی گفته که دلش می‌خواست بابایی مثل علی می‌داشت و البته اظهار کرده که همین الان هم حاضر است دخترخوانده‌ی علی شود!

نمی‌دونم مامانم حاضره مادری مثل من داشته باشد؟ راستی از این که بچه‌ای مثل من داره راضی هست که حالا بخواهد مادری مثل من هم داشته باشد؟

بین خودمان بماند، من که حاضر نیستم دختر مامان و بابام باشم! ترجیح می‌دادم دختر علی می‌بودم! بعد هم یک شوهری مثل علی می‌آمد و من را می‌گرفت! بعد هم پسری مثل علی به دنیا می‌آوردم. خلاصه علی هر نقشی بهش بدهی، خوب بازی می‌کند.

وای خسته شدم چقدر از این خودخواهِ تنبلِ خونسرد تعریف کردم.

آنقدر از اسمی که به علی پیشنهاد دادم و او هم قبول کرده خوشم اومده که دلم می‌خواد دختر باشی تا اسمت را بگذارم «حوا».

اصلا ذوق‌زده شده‌ام.

تا الان به اسم صدایت نمی‌کردم که مبادا رویت اثر بگذارد آخر نمی‌دانستم دختری یا پسر. اما حالا که می‌دانم دختری و اسم حوا را هم پیدا کرده‌ام، دلم می‌خواهد مدام صدایت بزنم.

حوا یعنی چی؟ نگران نباش خیلی زود معنی دقیق و درستش را می‌فهمم. شب به خیر و خوب بخوابی حوا خانوم.

مرض آدم‌های غمخوار

شاید ده روزی شد که رهی و علی با هم تونستند کار یک کتابی رو تموم کنند.  هر شب بیدار بودند و هر روز سر کار می‌رفتند و وقتی برمی‌گشتند دوباره تا صبح بیدار بودند و کار می‌کردند تا این که کتاب تموم شد.

فکر نکنم بیشتر از ۵ ساعت تو این مدت خوابیدند.

بعد از تموم شدن کار کتاب خونه‌ی مامانم رفتیم. علی و  اشکان رفتند تو اتاق و مشغول کامپیوتر شدند. شب که برگشتیم خونه، علی گفت: فکر می‌کنم تو اتاق اشکان که بودم و پنجره باز بود، بازوی راستم سرما خورده است. احساس گرفتگی و درد تو ماهیچه‌ام دارم.

فرداش دردش بیشتر شد. بهش گفتم: برو دکتر. می‌دونستم نخواهد رفت.

از سر کار زنگ زدم بهش و حالش رو پرسیدم. گفت: هنوز دستش درد می‌کنه و انقدر درد زیاده که نمی‌تونه کار کنه. گفتم: عصری که اومدم با هم می‌ریم دکتر.

وقتی از سر کار برگشتم، علی خونه بود. دستش رو نگاه کردم. پر از دانه‌های آبدار شده بود. مثل آبله‌مرغون. خودش هم خبر نداشت. نکرده بود یه نگاهی به دستش بکنه، ببینه چشه! از دیدن دستش حالم بد شد. همون موقع رفتیم دکتر دوروزی.

دکتر گفت: تازگی چی‌کار کردی؟ این مریضی اسمش «زونا»ست. کسانی مبتلا می‌شن که یا براثر کهولت سن یا بر اثر مریضی شدید یا استرس ناگهانی قوای دفاعی بدنشون به شدت ضعیف شده باشه، تو که به نظر هیچ‌کدوم از اینها نیستی به خصوص با این خونسردی‌ تو بهت نمیاد که اهل استرس باشی و فهموند که می‌دونه اسمش علی‌بی‌غم است.

علی‌بی‌غم ما با ده شب کار و بی‌خوابی مداوم مرض آدم‌های غمخوار را گرفته بود.

مغزپخت

سیر که شدم گفتم: باز هم که کتلت‌هات مغزپخت نشده بود.

مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . .

بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه هم‌خواب می‌خوای.

مامان بهش چشم غره رفت.

چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا برام خبر می‌آورد.

یه ماشین از دور چراغ داد و نزدیک که شد بوق زد و جلوی پام ترمز کرد. مسافرکش نبود من هم مسیر نگفتم، در جلو را باز کردم و سوار شدم.

.

.

.                                                        

دلم می‌خواد برگردم خونه. سرما هم نتونسته گرسنگی رو از یادم ببره. خیابون خلوت است، یه مشتری هم نداشتم. سگ تو این هوا بیرون نمیاد.

یاد حرف اون روز مامان می‌افتم، راستی چی می‌خواست بگه؟

میخ آهنین در سنگ

مشاور: مگه نمی‌گی بی‌کار بود، معتاد بود، هرز هم می‌رفت، پس چرا زودتر ازش جدا نشدی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که باباشونو دوست داشتن.

مشاور: پس چی شد که بالاخره جدا شدی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که بیشتر از اون سختی نکشن.

مشاور: حالا چرا بعد از این همه سال از طلاقت پشیمونی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که تحقیر شدن، که این همه سال بی‌بابا بزرگ شدن.

مشاور: تو باید به خودت هم فکر کنی به این که چی  دوست داری، چی دوست نداری، چی اذیتت می‌کنه، برای داشتن یک زندگی سالم و رو به پیشرفت کمی خودخواهی لازمه.

ـ یعنی می‌گید اینجوری برای بچه‌هام هم بهتره؟

زوجی که صاحب فرزند نمی‌شوند (۱)

دیده‌بودم که بالش می‌گذاشت تو لباسش و جلو آینه می‌‌ایستاد و جای خالی بچه رو نگاه می‌کرد. کمدش پر از لباس بچه بود، لباس‌هایی که بارها شسته بود و خشک کرده بود و اتو کرده بود و باز شسته بود.

دکتر  در حالی که با حلقه‌ش بازی می‌کرد گفت: وقتی هر دو نفر مشکل دارند . . . یعنی تو ازدواج دیگه‌ای شانس بچه‌دارشدن هر کدومتون بیشتر بود که اون هم باز قطعی نیست . . .

چطور می‌تونستم بگم دوستش دارم و بمونم و حسرت بچه‌دار شدن رو به دلش بگذارم.

حالا که هر کدوم راه خودمون رو رفتیم باز هم چیزی تغییر نکرده، هنوز هم دوستش دارم و او باز هم جلوی آینه می‌ایسته و من با بچه‌هایی که دارم شدم مردی که به خاطر بچه، زنش رو طلاق داده.

زوجی که صاحب فرزند نمی‌شوند (۲)

بی‌بی می‌گفت: بچه لیاقت می‌خواد، خدا به همه بچه نمی‌ده.

مدام فکر می‌کنم چه بی‌لیاقتی‌ای کردم؟

من که یک تومن باباهه رو کردم دو تومن . . . من که به جای نزول دادن، پولمو ریختم تو این خاک و خل و خونه‌سازی کردم تا مردم یه سقف داشته‌باشن . . . من که پشت همه در اومدم حالا اینطور بی‌پشت بشم؟

مردم ته جیبشون شپش چهارقاپ می‌ندازه، ده تا ده تا پسر دارن و با خودشون می‌برند عملگی

اونوقت چهار تا دوماد باید بشن میراث‌خور من!

کاسه‌ی ماست

یکی از همون روزهای ۲-۳ سالگی یادم هست که کاسه‌ی بزرگ ماست را از مامان گرفتم و با احتیاط قدم بر می‌داشتم، حتی قلوه‌سنگ‌های مسیر سربالایی و سنگلاخ را به خوبی به یاد دارم. رودهن اون وقتا ده بود و خونه‌ی ما روی کوه بود. نفهمیدم چی شد که پام گیر کرد به سنگ و پرت شدم جلو و صورتم رفت تو کاسه‌ی ماست. یادم هست که چشمام می‌سوخت و بعد هم زدم زیر گریه.

اما وقتی مامانم اون روز را تعریف می‌کنه، طور دیگری می‌گوید: با سپیده رفته بودیم خرید و موقع برگشتن من اصرار و اصرار و بعد هم گریه که کاسه‌ی ماست را بدهید من بیاورم و مامان هم اصرار که نه تو نمی‌تونی، کاسه سنگینه. اما زورش نمی‌رسه و تسلیم می‌شه و من هم بعد از چند قدم سکندری می‌خورم و کله‌م می‌رود توی کاسه‌ی ماست. وقتی صورتم را می‌بینند می‌خندند به صورت سفیدی که وسطش دو تا چشم سیاه هست. و من هم حسابی می‌زنم زیر گریه.

در هر حال گریه جزو برنامه‌ام بوده، چه به خواسته‌ام می‌رسیدم، چه نمی‌رسیدم، چه صورتم ماستی می‌شده، چه چشمم می‌سوخته!

زن

خدا بیامرز شوهر اولم واسه این که زنش بچه‌دار نمی‌شد منو گرفت، شوهر دومم هم زنش سر زا رفته بود. شوهرام هر دو شون خوب بودند اما دلم می‌خواست مثل قصه‌ها با عشق ازدواج می‌کردم.

روز مادر

روز مادر مبارک

نقاشی زیر نمی‌دانم اثر کیست وگرنه حتما اسمش را می‌گفتم که حق کپی‌رایت را کمی رعایت کرده باشم.

صبح علی گفت روزت مبارک عزیزم و چند دقیقه‌ی بعد رفت سر کار و تا الان نیامده است.

پول هم گذاشت روی میز و گفت می‌شود خودت بالشی که می‌خواستی را بخری. برای کادوی روز زن بالش خواستم! بالش پر سیمرغ. علی هم گفت مطمئن باش برای پر کردن بالش به اون بزرگی حتما پر سی تا مرغ را کنده‌اند.

دیشب که حالش بد بود، فشارش ۱۳ روی ۹ بود. ناهار جگر خورده بود و عصر هم شیرپسته. مامانش هم گفت برای کسی که غلظت خون دارد، هر دوی اینها بد است. برو حجامت کن و خواستی بری دست مجتبی را هم بگیر و با خودت ببر، او هم غلظت خون دارد.

مهدی هم بسیار برآشفت که حجامت چیه؟ بروید خون بدهید. حجامت غیربهداشتی و خشن و غیرعلمی است و خون دور ریختن است.

امروز می‌خواستم یک آب‌میوه‌ی خنک بگیرم و با بچه‌ها بریم پیش علی که هم محل کار جدیدش را ببینیم و هم آب‌میوه‌ی خنک را بدهیم شوهرمان خستگی‌اش در برود، اما بعد منصرف شدم، چون هر بار میام سورپریزش کنم می‌گه که چیه بی‌خبر میای؟ می‌خوای مچ منو بگیری؟

ما لباس پوشیده، حاضر نشستیم، تا علی بیاد و ما را ببرد خانه‌ی مامان سوسن مهمانی که روز زن را بهش تبریک بگیم.

به مامان می‌گم: برات چی بخرم؟‌ می‌گه: یه مام‌رولت، می‌گم: اونو که گفتی سمانه برات بخره. می‌گه: آخه ۲ تا می‌خوام!!!

به سپیده زنگ زدم که تبریک بگم، خانه نبودند، لابد به مناسب روز مادر باز رفته‌اند فلافل بخورند!

تراریوم

یاد من باشد تراریوم بسازم.

گیاهان بلندتر در عقب و کوتاه در جلو. همراه با چمن و پل و کلبه و تاب.

راستی تو تراریوم چه گیاهانی بهتر می‌مونند؟

دربازکن

می‌گن انقدر بچه بودم گـ. . بودم که نگو و نپرس. نشون به اون نشونی که اگر کسی زنگ در خانه را می‌زده است. هیچ احدی نمی‌بایست در را باز می‌کرده مگر سحر.

تازه اگر کسی نادانسته در را باز می‌کرده و طرف می‌آمده تو، قانون این بوده که مهمان برود بیرون و دوباره زنگ بزند تا سحر در را باز کند. که البته گاهی هم وقتی میهمان می‌رفته بیرون و دوباره زنگ می‌زده، سحر لج می‌کرده و در را باز نمی‌کرده است.

این آن چیزی است که تعریف می‌کنند ولی خودم در این مورد چیزی بیشتر از یک خاطره‌ی ۵ سالگی‌ام به خاطرم نیست. و آن این که بابا رفته بود مسافرت و آخر شب بود و هنوز نیامده بود، اما قرار بود شب برگردد. من هم بیدار مانده‌بودم تا وقتی بابا می‌آید در را برایش باز کنم.

خوب یادم هست، خانه‌ی منوچهری بودیم. و من دم در اتاق نشسته بودم. بابام زنگ زد و من از هول این که بقیه در را باز نکنند چنان دورخیز کردم و بدو بدو دویدم سمت  در که وقتی به در رسیدم نتوانستم سرعتم را کم کنم و با سرعت رفتم توی در. در که شیشه‌ای بود شکست و دستم زخمی شد و من هم گریه کردم و بقیه آمدند که ببینند با خودم چه کرده‌ام. بابا همچنان پشت در مانده بود. بابای بیچاره از پشت در، مدام می‌پرسید چی شد؟ دستش چیزی نشده؟ ببینید شیشه تو دستش نرفته باشه و من وسط گریه می‌گفتم که کسی در را باز نکند، تا خودم باز کنم.

واقعا که دست ننه‌م درد نکنه با این بچه تربیت کردنش!

غول

یه گوشه کز کرده بود و عروسکش هم بغلش بود. رفتم پیشش نشستم و عروسکش رو ناز کردم.

گفت: می‌دونی من درباره‌ی شما چی فکر می‌کنم؟

گفتم: آره، می‌دونم.

گفت: خب،‌ چی فکر می‌کنم؟

گفتم: فکر می‌کنی ما غولیم و فقط تو آدمی و هر کاری که بکنی ما می‌فهمیم حتی اگر اونجا نباشیم.

دستم رو پس زد و عروسکش رو محکم بغل کرد. گفت: آره، از کجا می‌دونی؟

گفتم: آخه ما غولیم.

کشور سالمندان

یاد من باشد در این دوره که اکثریت جمعیت کشور را جوانان تشکیل می‌دهند، در سال‌های آتی اکثریت کشور را سالمندان (جوانان امروز) تشکیل می‌دهند و حالا که جامعه‌ی انقلاب و جنگ و تحریم پشت سرگذاشته‌ی ما نتوانست خواسته‌های جوانی‌مان را تامین کند لااقل خودم بتوانم امکانات مناسبی برای پیری‌ام فراهم کنم. مراقب سلامتی‌ام باشم که در آن سال‌ها که همه پیر و غرغرو هستند و کسی حوصله‌ی کسی را ندارد پیر لق‌لقو نباشم. به‌خصوص باید مراقب باشم در پیری با مشکلات مالی مواجه نشوم که در این صورت نه تامین معاش و نه معاشرت، نه سلامت و نه کفن و دفن هیچ کدام میسر نشود.