بعد از چهارده سال که داداشم برگشت ایران و همدیگر را دیدیم، به همه گفت که وقتی بچه بودیم سحر خیلی من را اذیت میکرد و چند تا از آن خاطرهها را تعریف کرد.
اما بقیه زدند توی ذوقش و گفتند: این همه راه آمدهای اینها را بگویی ما خودمان خاطرات بدتر از این از سحر داریم!