سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

نصر من الله و فتح قریب

علی پرسید: چطوری متن را عمودی تایپ کنم؟ 

گفتم: کنترل + ۶ را بگیر و تایپ کن. 

دوباره پرسید: چطوری از این حالت خارج بشم؟ 

گفتم: انتهای مطلبت دو بار کنترل + ۶ بگیر. 

خندید و گفت: می‌خواهی ۳ بار بگیرم، می‌خواهی ۶ بار بگیرم. خب بگو بلد نیستم، چرا چرند می‌گی؟ 

خلاصه این که حتی حاضر نشد امتحان بکند و نتوانست کار مشتری را انجام دهد و مشتری رفت!

 

 

علی پرسید: این ماوس چرا کار نمی‌کند؟ 

گفتم: باید داخل آن یکی درگاه می‌زدی. 

نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت:  پشت کیس یک جا هست که ماوس می‌رود، ده تا که کار نگذاشته‌اند، ایراد از ماوس است. حتی حاضر نشد یک نگاه دیگر به پشت کیس بیندازد.

بلند شدم و خودم ماوس را  دوباره وصل کردم به درگاه دوم، و ماوس کار افتاد. 

 

داشت با زحمت زیاد یک میخ کلفت را داخل یک چوب خیلی سخت چکش می‌زد، و میخ نه کج می‌شد و نه تو می‌رفت. 

گفتم: میخ را کمی چرب کن. 

هرهر خندید: چرب کنم؟ از شدت خنده نمی‌توانست چیزی بگوید. 

بعد از کلی کلنجار رفتن، میخ و چکش را ول کرد و من میخ را چرب کردم و با دو تا تقه‌ای که زدم، میخ تا نصفه داخل چوب رفت و علی چکش را پس گرفت و کار را خودش تمام کرد! 

  

اما حالا بعد از ده سال که از زندگیمان می‌گذرد، موقع سیمان کاری از من دستکش آشپزخانه خواست تا دستش با سیمان تماس پیدا نکند، دستکشمان اندازه‌اش نبود. 

پیشنهاد دادم قبل از کار دستش را با روغن زیتون چرب کند، قبول کرد و نتیجه‌اش را هم دید. حتی بعد از اتمام کار، وقتی دستش را شست، هنوز نرمی روغن زیتون روی دستش بود. 

درس‌های زندگی

این بنایی درس‌های زیادی به من داد از جمله این که همچنان مصرم که چه اشکالی دارد اگر زنی  علاقه و توانایی‌اش را دارد، برود دانشگاه و رشته‌ی فنی بخواند. 

البته خودم هرگز این کار را نخواهم کرد، ترجیح می‌دهم بروم کلاس «توربافی» و یک شوهر خوب تور کنم و وردستش مدام استانبولی گچ درست کنم، بدهم و او هم مدام بگوید: بجنب، الان گچ سفت می‌شه! 

۳۳ سالگی‌ام مبارک :)

وقتی که بچه بودم نیمه‌ی ماه رمضان ـ تولد امام حسن مجتبی ـ مصادف بود با سی و یکم شهریور و من به دنیا آمدم. 

مامانم سر سفره‌ی سحری دردش می‌گیرد و می‌برندش بیمارستان و ساعت هفت و بیست دقیقه‌ی صبح متولد می‌شوم و از آن روز به بعد، سال به دو بخش «قبل از میلاد» و «بعد از میلاد» تقسیم می‌شود! 

قبل از میلاد تابستان و بعد از میلاد زمستان است1.  

 

 

 

1- ماه‌های تیر و مرداد و شهریور تابستان و ما بقی سال زمستان است. 

 

 

زندگی مشترک (1)

علی گفت: 9 صفحه کار تایپی دارم، 3 صفحه من تایپ می‌کنم، 3 صفحه تو تایپ کن، 3 صفحه‌ی باقی‌مانده را هم باز خودم تایپ می‌کنم. 

گفتم: من می‌خواهم بخوابم، اول من 3 صفحه‌ی خودم را تایپ می‌کنم و می‌خوابم، بعد تو بشین و تایپ کن. 

کنار من نشست، و در حالی که من تایپ می‌کردم، مدام بلبل‌زبانی کرد تا موقع کار خسته نشوم و بی‌خوابی اذیتم نکند. کاغذها را ورقی زد و با خنده گفت: خب، تو تا الان، 6 صفحه‌ی من را تایپ کرده‌ای، حالا 3 صفحه‌ی خودت را تایپ کن!

مادرشوهر جوانمرد

علی طی یک عملیات کاملا ناجوانمردانه، درست فردای اتمام بنایی که خانه را گند برداشته بود، مادرش را به افطار دعوت کرد خانه‌مان و من مجبور شدم با قدرت چند اسب بخار خانه را تمیز کنم. 

در عوض مادرشوهرم طی یک عملیات کاملا جوانمردانه، خواست که من فقط چایی دم کنم و افطاری را با خودش آورد، آش شله‌قلمکار، سبزی‌خوردن، خرما، نان سنگک تازه ... حتی پرسید: کره و پنیر هم بیاورم؟ 

همسایه‌داری

وقتی که بچه بودم در کوچه‌ی ما دو همسایه بودند که هر دو در یک خانه‌ی دو طبقه روی سر هم زندگی می‌کردند و دو سر از بی‌نهایت بودند، شوهر پایینیه، نمازخون، شوهر بالاییه، عرق‌خور.

شوهر پایینیه، ماه‌رمضون‌ها می‌آمد و زنگ همسایه‌ها را برای سحری می‌زد تا خواب نمانند.۱ شوهر بالاییه، زنگ همسایه‌هایی که ازش سیم گرفته بودند را می‌زد تا تلویزیونشان را روشن کنند و فیلم ویدئویی‌ جدیدی را که گرفته بود، با هم ببینند.۲ روزها زن‌هایشان در آشپزخانه‌ی مشترک(!) ناهار می‌پختند و با هم می‌خوردند و بچه‌هایشان با هم بازی می‌کردند.  

حتی یک بار وقتی دختر بالاییه مریض بود و هر دو تا شوهرها به دنبال یک لقمه نان بودند و در اصل خانه‌شان مرد نداشت، نصف شب آمدند دنبال بابام تا ببردشان بیمارستان. 

پایینی‌ها هیچ‌وقت از این که تو چرا «یالا» نمی‌گی میای غیرتی! نمی‌شدند و بالایی‌ها هم از این که چرا زن و بچه‌ی لخت من را که در حمام دچار گازگرفتگی شده بودند نجات دادی، غیرتی(!) نمی‌شدند.  

 

الان در ساختمان ما همسایه‌هایی هستند۱ که آنقدرها هم با هم اختلاف فرهنگی ندارند، (لااقل از تعداد دیش‌های ماهواره‌ی روی پشت‌بام که چنین برمی‌آید) اما حتی به هم سلام هم نمی‌کنند، فامیلی همدیگر را هم نمی‌دانند که وقتی مهمانی زنگ را اشتباه می‌زند، بتوانند راهنمایی کنند که زنگ کدام طبقه را بزند. 

در عوض سر این که چرا وقتی زن من با مردٍ شما حرف می‌زند به جای این که مرد شما جوابش را به خودم بدهد به زنم جواب می‌دهد و سر این که چرا بالکنتان را سقف زده‌اید و اگر دزد۳ بیاید روی سقف بالکن۳ شما می‌تواند زن من را ببیند غیرتی(!) می‌شود. حتی سر این که لوله‌ی فاضلاب گرفته است برای هم ۱۱۰ خبر می‌کنند.

 

 

 ۱- ما هم جزوشان هستیم.

۲- قدیم‌ها کار متداولی بوده است. 

۳- قدیم ها ویدئو غیرقانونی بود.  

۴- اگر دزد زمانی بیاید که آنها خانه باشند، قاعدتا نمی‌ایستد زن او را نگاه کند، فرار می‌کند.

۵- بالکن رو به حیاط خلوت طبقه‌ی دوم که بین سه دیوار محصور است و ضلع چهارم مشرف به دیوار بدون پنجره‌ی یک ساختمان ۶ طبقه‌ است.

آدامس روزه را باطل نمی‌کند!

اولین باری بود که روزه‌ی کله‌گنجشکی گرفته بودم.  

مامانم گفت: مگه روزه نیستی؟ پس چرا آدامس می‌جوی؟ 

گفتم: سپیده (خواهرم) گفته اگر آدامس بخوری، اشکالی ندارد، چون قورتش که نمی‌دهی! من هم خوردم!

ماه رمضان

ماه رمضون بود و دختردایی‌ام مهمان ما بود، با خواهرم رفته بودند استخر و توی گوششان آب رفته بود و هر دو گوش‌درد داشتند. 

ما بچه‌ها همیشه به بزرگتر‌ها التماس می‌کردیم که ما را هم موقع سحری خوردن بیدار کنند، بعد که می‌آمدند بیدارمان کنند،‌ التماسمان می‌کردند که بیدار شویم و ما بیدار نمی‌شدیم! 

بابام هم برای بیدار کردن دختردایی‌ام با صدای بلند گفت: حالا که بیدار نمی‌شود، بگذارید بخوابد و سهم زولبیا و بامیه‌اش را بدهید من بخورم. 

صدای دختردایی‌ام درآمد: عموجون من بیدارم. 

 

 

یک بار دیگر، همان دختردایی‌ام خانه‌مان مهمان بود، باز هم با خواهرم رفته بودند استخر و گوشش درد می‌کرد. کمی هم به خاطر دوری از مامان و بابایش خودش را لوس می‌کرد. 

بابام پرسید: گوش‌دردت خوب شد؟ گفت: نه، هنوز درد می‌کنه. بابام پرسید: فکر می‌کنی بریم دکتر خوب شه؟ گفت: نه. دوباره بابام پرسید: فکر می‌کنی، کباب بخوری خوب می‌شه؟ جواب داد: آره  

دزد ناشی

خانه‌مان بنایی داریم و چند روزی مهمانی خانه‌ی مامانم می‌رویم. 

به علی گفتم: دسته چک‌ و مدارک شناسایی و طلاها را برداشته‌ام چیز دیگری هست که لازم باشد بردارم که دزد نبرد؟  

پرسید: مثلا چی؟ 

گفتم: مثلا سند ازدواجمان را !!!

بازدید از باغ‌وحش

با متروی خط تهران ـ صادقیه بروید و ایستگاه اکباتان پیاده شوید، باغ‌ وحش ارم در چند قدمی‌تان است. 

مروا در مترو 

 

 

 

 

حوا در باغ‌وحش ارم 

بچه‌های من که خیلی از دیدن حیوانات لذت بردند، اما به نظر نمی‌آمد که حیوانات از این که ما  در قفس ببینیمشان لذت ببرند.

دست بالای دست ...

بعد از چهارده سال که داداشم برگشت ایران و همدیگر را دیدیم، به همه گفت که وقتی بچه بودیم سحر خیلی من را اذیت می‌کرد و چند تا از آن خاطره‌ها را تعریف کرد.

اما بقیه زدند توی ذوقش و گفتند: این همه راه آمده‌ای این‌ها را بگویی ما خودمان خاطرات بدتر از این از سحر داریم!

بخشش، سرآغاز دعوای تازه

رفتم سراغ داداشم و ازش پرسیدم: اگر من همین الان بمیرم، تو همه‌ی کارهایی که در حقت کرده‌ام را می‌بخشی تا من به بهشت بروم؟

برادرم که تا آن روز چنین رفتاری از من را تجربه نکرده‌بود و حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بود، جواب داد: آره می‌بخشمت.

اضافه کردم: قول می‌دهی که پشیمون نشوی؟

دیگه برادرم طاقتش طاق شده بود و حسابی احساساتی شده بود، گفت: آره قول می‌دهم، تو چطور؟ تو هم منو می‌‌بخشی؟

جواب دادم: نه!

یک سال تحصیلی صبر تا تلافی

آخرای سال تحصیلی بود که بابا داشت از داداشم درس می‌پرسید و چشمش ‌افتاد به خط‌خطی‌های کتاب درسی‌اش و بازجویی شروع ‌شد. داداشم قسم و آیه که من کتابم را خط‌خطی نکرده‌ام و نمی‌دانم هم کار کیست؟ از آنجایی که دعوای تازه‌ای هم بین من و داداشم در نگرفته بود، کسی به من شک نکرد.

=

قضیه از این قرار بود که اول سال تحصیلی من و داداشم دعوامون شد و بابام دعوا را به نفع داداشم مختومه اعلام کرد و من که در دعوا بازنده شدم، چند روز بعد (نه همان موقع) کتاب درسی‌اش را خط‌خطی کردم . صفحات آخر را خط‌خطی کردم تا دیر متوجه شود، به این ترتیب بعد از چند ماه کتاب خط‌خطی کار دست داداشم داده بود و من دلم خنک شد.