وقتی لابهلای خاطرههام چاقالهبادوم میخورم، خیلی حال میده، تردیاش را دوست دارم، و این خرپخرپ کردنش بهترین موسیقیه. نمک هم که بهش بزنم حالش بیشتر میشه.
اما وقتی از زرورق خاطرات درش میارم و میذارم دهنم، میبینم مزه علف میده، و سفته و رو دلم میمونه و نمیتونم زیاد بخورم وگرنه دل درد میگیرم و نمک هم هیچ کمکی به تغییر این وضع نمی کنه.
دیدن گوجهسبز مرا یاد میوهفروشی سر کوچه دبستانمان میاندازد. گوجهسبزهای کپه شده روی سینی که با سلیقهی تمام یک گوجه فرنگی قرمز هم روی قلهاش میگذاشت تا دل من را ببرد، وامیداشتم که چند سیر گوجه سبز بخرم و بخواهم که همانجا برایم بشوید و کمی نمک به آن بپاشد و بعد هوس لیلی میکردم، همانطور که اول نمک دور گوجهسبزها را میمکیدم و بعد یه گاز یه گاز از گوجهسبزها میخوردم و میخوردم و میخوردم تا دندانهایم کند میشدند و دلم ضعف میرفت و ...
اما وقتی آن روزها یادم نباشد، از کنار میوهفروشی رد میشوم بیآن که گوجهسبزها را ببینم، حتی وقتی دخترانم میگویند مامان گوجهسبز، اول به قیمتش نگاه میکنم و بعد به این فکر میکنم که از صبحانه چقدر گذشته و به ناهار چقدر مانده و دستهایشان تمیز است یا نه؟ و آخر هم قانعشان میکنم که چیز مفیدتری برایشان خواهم خرید، چیزی که مشکل دلدرد و دلضعفه و ... نداشته باشد.
وقتی بوی قورمه سبزی مستم میکنه و منو میبره به بچگیهام، از رنگش که توی کاسهی خورش یک رنگه و وقتی با برنج قاطیاش میکنی یک رنگ دیگر است و لوبیاها هم مثل گوهرشبچراغ وسط اون روغن سیاهش خودنمایی میکنند. و وسوسهی خوردن پیاز همراه قورمهسبزی و به خصوص ریختن آب خورش روی ته دیگ دیوانهام میکند.
اما وقتی از کوچههای بچگیم بیرون میام و راست روی صندلی مینشینم و قورمه سبزی را میخورم، میبینم کمی مزه سبزی ته گرفته میدهد، و دیگر هیچ. حتی رنگش هم چنگی به دلم نمیزند.
راستی اگر امروز بخواهم چشم باز کنم و بیخاطره زندگی کنم، از چه چیزهایی لذت خواهم برد، و اصلاً چیزی برای لذت بردن پیدا میکنم یا حتی درد کشیدن؟
یا فقط زندگیام تماشا و تجربه خواهد بود؟