سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

همسایه‌داری

وقتی که بچه بودم در کوچه‌ی ما دو همسایه بودند که هر دو در یک خانه‌ی دو طبقه روی سر هم زندگی می‌کردند و دو سر از بی‌نهایت بودند، شوهر پایینیه، نمازخون، شوهر بالاییه، عرق‌خور.

شوهر پایینیه، ماه‌رمضون‌ها می‌آمد و زنگ همسایه‌ها را برای سحری می‌زد تا خواب نمانند.۱ شوهر بالاییه، زنگ همسایه‌هایی که ازش سیم گرفته بودند را می‌زد تا تلویزیونشان را روشن کنند و فیلم ویدئویی‌ جدیدی را که گرفته بود، با هم ببینند.۲ روزها زن‌هایشان در آشپزخانه‌ی مشترک(!) ناهار می‌پختند و با هم می‌خوردند و بچه‌هایشان با هم بازی می‌کردند.  

حتی یک بار وقتی دختر بالاییه مریض بود و هر دو تا شوهرها به دنبال یک لقمه نان بودند و در اصل خانه‌شان مرد نداشت، نصف شب آمدند دنبال بابام تا ببردشان بیمارستان. 

پایینی‌ها هیچ‌وقت از این که تو چرا «یالا» نمی‌گی میای غیرتی! نمی‌شدند و بالایی‌ها هم از این که چرا زن و بچه‌ی لخت من را که در حمام دچار گازگرفتگی شده بودند نجات دادی، غیرتی(!) نمی‌شدند.  

 

الان در ساختمان ما همسایه‌هایی هستند۱ که آنقدرها هم با هم اختلاف فرهنگی ندارند، (لااقل از تعداد دیش‌های ماهواره‌ی روی پشت‌بام که چنین برمی‌آید) اما حتی به هم سلام هم نمی‌کنند، فامیلی همدیگر را هم نمی‌دانند که وقتی مهمانی زنگ را اشتباه می‌زند، بتوانند راهنمایی کنند که زنگ کدام طبقه را بزند. 

در عوض سر این که چرا وقتی زن من با مردٍ شما حرف می‌زند به جای این که مرد شما جوابش را به خودم بدهد به زنم جواب می‌دهد و سر این که چرا بالکنتان را سقف زده‌اید و اگر دزد۳ بیاید روی سقف بالکن۳ شما می‌تواند زن من را ببیند غیرتی(!) می‌شود. حتی سر این که لوله‌ی فاضلاب گرفته است برای هم ۱۱۰ خبر می‌کنند.

 

 

 ۱- ما هم جزوشان هستیم.

۲- قدیم‌ها کار متداولی بوده است. 

۳- قدیم ها ویدئو غیرقانونی بود.  

۴- اگر دزد زمانی بیاید که آنها خانه باشند، قاعدتا نمی‌ایستد زن او را نگاه کند، فرار می‌کند.

۵- بالکن رو به حیاط خلوت طبقه‌ی دوم که بین سه دیوار محصور است و ضلع چهارم مشرف به دیوار بدون پنجره‌ی یک ساختمان ۶ طبقه‌ است.

نظرات 3 + ارسال نظر
کوروش پارسا شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:34 ب.ظ http://kaspian.blogsky.com

من نمیدونم اونایی که تو تهران یا شهرای شلوغ دیگه زندگی می کنن چی جوری از زندگیشون لذت میبرن
واقعا زندگی در این شرایط برا من غیر قابل قبوله
من یه هفته اومده بودم خونه داداشم که تو تهرانه اما نتونستم دوام بیارم و سه روزه کارامو رسیدم و برگشتم
از من میشنوی بگیرید این باغی که تو قزوین دارید رو یه سر و سامونی بدین و همونجا یه آب باریکه ای برا خودتون پیدا کنین که یه لقمه نون بخور نمیری در بیاد و راحت زندگیتونو بکنید دور از سر و صدا بوق و دود و حرف و حدیث و بنا و دزد و سند ازدواج و عکاسای وطن فروش و ........ احمدی نژاد...چه ربطی داشت!

نارسیس شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام.
۱- زنگ زدم نبودین. گفتم حتما هنوز نیومدین. اما مرتضی گفت که اومدن . حتما زنگ تلفن رو نشنیدن.
۲- تولدت مبارک. زود راه بیُفت، مدرسه ات دیر نشه.
۳- میایم پیشت.

کوروش پارسا شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:58 ب.ظ http://kaspian.blogsky.com

سحر خانوم من یه سوال فنی برام پیش اومده میخوام که جوابمو بدی
توی موضوع بندی وبلاگت یکی از موضوع ها «وقتی که بچه بودم»هست .اولین جمله توی این نوشتت هم وقتی که بچه بودمه اما توی موضوع بندی این میشه جزو روزنامه !
چرا مووخ ما رو کار میگیری ! آخه خدا رو خوش میاد!
در ضمن موضوعاتی که پیرامون یادمن باشد نوشتی بسیار جالب و آموزنده بود . ولی حیف که خیلی کمه . اگه اجازه میدی میخوام از این سبکت استفاده کنم اگه اجازه هم ندی این کار رو میکنم اما به نعفته که اجازه بدی چون این جوری سنگین تری
بدرود!

والا دست رو دلم نگذارید که خون است!
علی نمی‌گذارد، یاد من باشدها را بنویسم، می‌گوید: یک خاطره‌ای، موضوعی، اتفاقی را بگو، بعد بگو «یاد من باشد». نه این که بسمه‌تعالی، یاد من باشد...
خلاصه هر وقت می‌بینید که من مطلبی را آپ می‌کنم و بعد حذف می‌کنم یا مطلبی را می‌نویسم و بعد با تغییرات بسیار مجددا آپش می‌کنم، بدانید از نظرات علی بهره‌مند شده‌ام. آنچنان که یکی از این روزها که دسترسی به اینترنت هم نداشتم مجبور شدم پسوردم را بدهم تا خودش مطلب را تغییر دهد و آنقدر صبر نکرد تا خودم وقت گیر بیاورم و تغییرش بدهم!

این مطلبم اگر چه گریزی به وقتی که بچه بودم داشت، اما شما روزنامه حسابش کن، چون من می‌گم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد