شاید ده روزی شد که رهی و علی با هم تونستند کار یک کتابی رو تموم کنند. هر شب بیدار بودند و هر روز سر کار میرفتند و وقتی برمیگشتند دوباره تا صبح بیدار بودند و کار میکردند تا این که کتاب تموم شد.
فکر نکنم بیشتر از ۵ ساعت تو این مدت خوابیدند.
بعد از تموم شدن کار کتاب خونهی مامانم رفتیم. علی و اشکان رفتند تو اتاق و مشغول کامپیوتر شدند. شب که برگشتیم خونه، علی گفت: فکر میکنم تو اتاق اشکان که بودم و پنجره باز بود، بازوی راستم سرما خورده است. احساس گرفتگی و درد تو ماهیچهام دارم.
فرداش دردش بیشتر شد. بهش گفتم: برو دکتر. میدونستم نخواهد رفت.
از سر کار زنگ زدم بهش و حالش رو پرسیدم. گفت: هنوز دستش درد میکنه و انقدر درد زیاده که نمیتونه کار کنه. گفتم: عصری که اومدم با هم میریم دکتر.
وقتی از سر کار برگشتم، علی خونه بود. دستش رو نگاه کردم. پر از دانههای آبدار شده بود. مثل آبلهمرغون. خودش هم خبر نداشت. نکرده بود یه نگاهی به دستش بکنه، ببینه چشه! از دیدن دستش حالم بد شد. همون موقع رفتیم دکتر دوروزی.
دکتر گفت: تازگی چیکار کردی؟ این مریضی اسمش «زونا»ست. کسانی مبتلا میشن که یا براثر کهولت سن یا بر اثر مریضی شدید یا استرس ناگهانی قوای دفاعی بدنشون به شدت ضعیف شده باشه، تو که به نظر هیچکدوم از اینها نیستی به خصوص با این خونسردی تو بهت نمیاد که اهل استرس باشی و فهموند که میدونه اسمش علیبیغم است.
علیبیغم ما با ده شب کار و بیخوابی مداوم مرض آدمهای غمخوار را گرفته بود.
سلام اگه مایل به تبادل لینک هستی من رو با نام شعر امروز لینک کن بعد توی وبلاگم به من اطلاع بده تا منم بلافاصله لینکت کنم.
با تشکر.www.aftabgardan.iranblog.com