سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

معلم‌های کوچولوی من

فرایند یادگیری در زمان آموزش غنی‌تر و عمیق‌تر از زمان فراگیری است. 

الآن که دارم به بچه‌ها از حرف زدن و راه رفتن و غذا خوردن یاد می‌دهم تا چطوری دانه درخت می‌شود و جواب دادن به سوال‌هایی از این قبیل که از کجا می‌دونی کی به کیه و چی به چیه؟ 

یک بار دیگه دارم تربیت می‌شم. بیچاره مامانم چقدر زحمت کشیده برام و حالا چقدر هم خودم زحمت کشیدم بماند اما این بچه‌ها بی‌هیچ زحمتی دارند همه آن چه که باید یاد می‌گرفتم را یادم می‌دهند. 

موقع رانندگی یکی از این فروشنده‌های شکلات و آب‌بنات سر چهارراه‌ها آمد دم پنجره‌ی ماشین و خواست که چیزی بفروشد. علی شیشه را داد بالا. حوا پرسید: بابا چرا شیشه را دادی بالا؟ 

علی گفت: خب نمی‌خواستم چیزی بخرم. 

حوا گفت: خب بهش می‌گفتی نمی‌خوام بخرم. چرا شیشه را دادی بالا؟  

من و علی هر دو ساکت شدیم. و این سکوت سرشار از ناگفته‌ها بود. 

حواجونم خیلی گلی. دوستت دارم معلم من.