ماه رمضون بود و دخترداییام مهمان ما بود، با خواهرم رفته بودند استخر و توی گوششان آب رفته بود و هر دو گوشدرد داشتند.
ما بچهها همیشه به بزرگترها التماس میکردیم که ما را هم موقع سحری خوردن بیدار کنند، بعد که میآمدند بیدارمان کنند، التماسمان میکردند که بیدار شویم و ما بیدار نمیشدیم!
بابام هم برای بیدار کردن دخترداییام با صدای بلند گفت: حالا که بیدار نمیشود، بگذارید بخوابد و سهم زولبیا و بامیهاش را بدهید من بخورم.
صدای دخترداییام درآمد: عموجون من بیدارم.
یک بار دیگر، همان دخترداییام خانهمان مهمان بود، باز هم با خواهرم رفته بودند استخر و گوشش درد میکرد. کمی هم به خاطر دوری از مامان و بابایش خودش را لوس میکرد.
بابام پرسید: گوشدردت خوب شد؟ گفت: نه، هنوز درد میکنه. بابام پرسید: فکر میکنی بریم دکتر خوب شه؟ گفت: نه. دوباره بابام پرسید: فکر میکنی، کباب بخوری خوب میشه؟ جواب داد: آره
باران می بارد
دستانم جهت پنجره را جستجو می کنند
به پنجره می چسبانمشان
کاش کسی به باران یاد می داد
چگونه از دل شیشه ها عبور کند
آدرس وبلاگ رو اصلاح میکنم
http://zendaneshokolati.tk
همون روز که اس ام اس دادی اومدم سر زدم.خواستم بگم می خونمتون.شما و شوهر گرام رو(اگه نگی گرام غلطه البته علی بیشتر گیر می ده به این چیزا ولی چون احتمال می دم که اونم بخونه به در گفتم که دیوار بشنوه.جمله معترضه ام بیشتر از جمله اصلیم شد:دی)