بچه که بودم همه چیز یادم میماند.
روزگاری که بزرگترهایم حتی قرارهای مهمشان را فراموش میکردند من همهی روزها و روزمرگیها با جزئیات یادم میماند. و البته این کمی باعث دلخوری بزرگترها بود به خصوص سر بزنگاهها که نمیتوانستند زیر چیزی که گفته بودند بزنند یا بدتر از همه وقتی که نصیحتی میکردند که من مثل بچه تخسها به رویشان میآوردم که آن بار خودت هم رعایت نکردی! (چقدر بچه بیادبی بودمُ الآن خجالتش را میکشم۱).
آن روزها به همه چیز دقت میکردم حتی همان تخسیهایی که میکردم دقیق و حسابشده بود هیچ دو اتفاقی برایم یکسان نبود. هیچ دو روزی برایم تکراری و کسالتبار نبود. هیچ وقت حوصلهام سر نمیرفت. همیشه کاری برای انجام دادن داشتم . همیشه کنجکاوی یا کاری بود که مرا سرگرم کند.
بیشتر از همه از این متعجبم که چطور میتوانستم یک کار تکراری را بارها و بارها انجام دهم و خسته نشوم و حوصلهام سر نرود. حتی قصههای مامانبزرگهایم که دو سه تا بیشتر نبودند و من همیشه میخواستم تا همان قصههای تکراری را باز هم تکرار کنند و بگویند و من حظی میبردم که نگو. اما حالا نه تنها طلوع و غروب تکراری شده بلکه کسوف و خسوف هم تکراری شدهاند.
توی ایوانمان میخوابیدم و به حرکت ابرها در آسمان نگاه میکردم. گاهی با آنها شکلهایی میساختم اما زمانهایی هم بود که حتی این کار را هم نمیکردم و همین تماشای حرکت ابرها برایم حسابی جذاب بود. مدتها مینشستم و به راه رفتن مورچهای روی دیوار نگاه میکردم که یک بال سوسک را حمل میکرد.
اما این اواخر سالها بود که هدفمند شده بودم و دیگر وقتم را به تماشای مورچهها و ابرها تلف نمیکردم. در عوض کار میکردم و پول در میآوردم تا احساس خوشی را تجربه کنم. در عوض کتاب میخواندم و فیلم نگاه میکردم و سعی میکردم لذتی را که آن نویسنده در کشف آن چه نوشته تجربه کرده را من هم با خواندن نوشتههایش تجربه کنم.
تا این که کسی یادم آورد:
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
رفتم و تمام خاطراتم را و گذشتهام را زیر و رو کردم و چشمهای کودکیام را یافتم.
حالا انگار راستی راستی
طراوت روی آجرهاست
روی استخوان روز
۱- هنوز هم این عادت زشت را دارم.
salam weblage khobi dari be man ham sar bezan
دوست داشتمش. می خوام نو فیس بوکم بذارم . اجازه هست؟
بله
داستانک جدید دارم.
سرچ کردم "قُندِواری" رسیدم به این وبلاگ. گفتم یه سلامی هم عرض کنم
;)
بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی مَنند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟
مطالب قشنگی دارین