هنگام رانندگی هر چیزی که توی جاده افتاده باشد را چنان با دقت نگاه میکنم تا مطمئن شوم که آن چیز آشغال است یا حیوان تصادف کردهی مرده.
همیشه هم یا سگه یا گربه یا پرنده.
بعد رو برمیگردونم و به راهم ادامه میدم. نمیدونم چه اصراریه که باز هم تا یه برجستگی تو جاده میبینم، با دقت زیاد تماشاش میکنم تا مطمئن شوم که چی هست.
این شهرکی که به تازگی آمدهایم واقعاً جای دنج و راحتیه. یک طرف شهرک گندمزار قشنگیه که یک ضلعش با امتداد درختهای کهن حصارکشی شده و طرف دیگرباغ است و از دیوار باغها هم شاخههای درختها بیرون زده است. تا بخواهی اینجا درخت و گل و بوته هست. همین هم باعث شده که تنوع جانوران زیاد باشد. یک بار سنجاب دیدم که روی شاخهها داشت بالا و پایین میرفت. دو بار هم شانهبه سر و یک بار هم دارکوب که با شگفتی به صدایی که ایجاد میکرد گوش کردم. باورم نمیشد.
یکی از همین شبهایی که میرفتم مترو دنبال علی، دیدم باز توی جاده یک چیزی افتاده است. منتظر گربه یا سگ بودم که نگاهش کنم و رد شوم. اما روباه بود. خیلی ناراحت شدم. حالم بد شد. سرعتم رو کم کردم و با احتیاط بیشتری رانندگی کردم تا نکنه من هم یکیشون رو زیر کنم.
نباید برایم سگ و گربه با روباه فرقی میکرد، اما فرق میکرد.
هر چی یادم میاد تلویزیون ایران اخبار تعداد کشتهها را میدهد. بمبگذاری، عملیات انتحاری، برخورد راکت، جنگ، گرسنگی. افغانی، عراقی، فلسطینی، بوسنیایی، چچنی، ... حتی ایام عید آمار کشتهشدگان تصادفات رانندگی!
دیگر از خبر کشته شدن، دردم نمیآمد. تا این که خبر انفجار در خط پایان دوی ماراتون بوستون را شنیدم. خیلی ناراحت شدم.
نباید برایم فلسطینی و افغانی با آمریکایی فرقی میکرد، اما فرق میکرد.
وقتی بیشتر فکر کردم دیدم از این ناراحتم که یک جای دنیا آرامش بوده و این آرامش به هم خورده است. از این که جایی اینقدر ساخته و پرداخته شده است که میتواند صد و هفدهمین دور مسابقات ماراتونش را برگزار کند و حالا این امنیت نابود شده است، ناراحت شدم. کشته شدن آدمها برایم فرقی نداشت و چون مدام خبرش را میشنوم نسبت به این خبر سِر شدهام و دیگر دردم نمیآید. اما به هم ریختن آرامش جایی که برای زندگی درست شده است و مدتها توانسته به همین منوال ادامه دهد، ناراحتم میکند.
رنگینکمان را دوست دارم.
بچگیهام عصرها که حیاط را آب میپاشیدم با شلنگ آب، رنگینکمان درست میکردم و از دیدنش کِیف میکردم.
الآن هم یک ضلع اتاق بچهها را رنگینکمان کشیدهایم.
هر چه بیشتر نگاهش میکنم بیشتر مبهوتش میشوم.
در مسیر برگشت از ترکیه به ایران با همسفرهام خیلی احساس راحتی میکردم همه با کمی اغماض به هم شبیه و نزدیک بودیم. اگر چه چندین آمریکایی ـ اروپایی ـ کرد ـ ترک ـ لر با ما در قطار همسفر بودند، اما باز هم همان احساس را داشتم، به خصوص با ترکها که در کشورشان هم مهمان بودم خیلی احساس راحتی میکردم. به نظرم خیلی شبیه ما بودند.
از تهران که حرکت کردیم اول به کرج و بعد قزوین و بعد زنجان و ... خلاصه همینطور که میگذشت وارد شهرهای ترکزبان (آذریزبان) میشدیم و بعد هم که از مرز گذشتیم وارد کشور ترکزبانِ ترکیه شدیم. و انقدر این تغییر به آرامی اتفاق افتاد که صبح که بیدار شدم اصلاً تفاوت فرهنگ را حس نمیکردم. هر چه که قطار بیشتر در دل خاک ترکیه پیش میرفت تفاوتها آشکارتر میشد اما طولانی بودن زمان مسافرت باعث میشد تا یکباره این تفاوتها را حس نکنم.
الآن که نقشه را نگاه میکنم، میبینم احتمالاً اگر به سمت کشورهای عربی هم حرکت کنم همین اتفاق میافتد و کم کم به شهرهای جنوبی و مردمان سیاهچرده و عربزبان جنوب و بعد هم به کشورهای کاملاً عربیزبان خواهم رسید. حتی به شرق هم همینطور است، شکل و شمایل و لهجهها به تدریج و شهر به شهر شرقی و شرقیتر میشود.
راستی ما چطور تونستیم روی زمین مرز بکشیم ؟
مرز بین رنگهای رنگینکمان کجاست؟
من هم یک فانتزی دارم، آن هم این است که؛
یک شب که علی میآید خانه، ببیند که من مردهام و کنارم دیوان شمس تبریزی باز است و برش دارد و نگاهش کند و ببیند که من کدام غزل را خواندهام و او هم صیحهای بکشد و کنار من بمیرد!