-
نصر من الله و فتح قریب
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 21:14
علی پرسید: چطوری متن را عمودی تایپ کنم؟ گفتم: کنترل + ۶ را بگیر و تایپ کن. دوباره پرسید: چطوری از این حالت خارج بشم؟ گفتم: انتهای مطلبت دو بار کنترل + ۶ بگیر. خندید و گفت: میخواهی ۳ بار بگیرم، میخواهی ۶ بار بگیرم. خب بگو بلد نیستم، چرا چرند میگی؟ خلاصه این که حتی حاضر نشد امتحان بکند و نتوانست کار مشتری را انجام...
-
درسهای زندگی
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 17:13
این بنایی درسهای زیادی به من داد از جمله این که همچنان مصرم که چه اشکالی دارد اگر زنی علاقه و تواناییاش را دارد، برود دانشگاه و رشتهی فنی بخواند. البته خودم هرگز این کار را نخواهم کرد، ترجیح میدهم بروم کلاس «توربافی» و یک شوهر خوب تور کنم و وردستش مدام استانبولی گچ درست کنم، بدهم و او هم مدام بگوید: بجنب، الان گچ...
-
۳۳ سالگیام مبارک :)
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 12:17
وقتی که بچه بودم نیمهی ماه رمضان ـ تولد امام حسن مجتبی ـ مصادف بود با سی و یکم شهریور و من به دنیا آمدم. مامانم سر سفرهی سحری دردش میگیرد و میبرندش بیمارستان و ساعت هفت و بیست دقیقهی صبح متولد میشوم و از آن روز به بعد، سال به دو بخش «قبل از میلاد» و «بعد از میلاد» تقسیم میشود! قبل از میلاد تابستان و بعد از...
-
زندگی مشترک (1)
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 10:59
علی گفت: 9 صفحه کار تایپی دارم، 3 صفحه من تایپ میکنم، 3 صفحه تو تایپ کن، 3 صفحهی باقیمانده را هم باز خودم تایپ میکنم. گفتم: من میخواهم بخوابم، اول من 3 صفحهی خودم را تایپ میکنم و میخوابم، بعد تو بشین و تایپ کن. کنار من نشست، و در حالی که من تایپ میکردم، مدام بلبلزبانی کرد تا موقع کار خسته نشوم و بیخوابی...
-
مادرشوهر جوانمرد
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 00:59
علی طی یک عملیات کاملا ناجوانمردانه، درست فردای اتمام بنایی که خانه را گند برداشته بود، مادرش را به افطار دعوت کرد خانهمان و من مجبور شدم با قدرت چند اسب بخار خانه را تمیز کنم. در عوض مادرشوهرم طی یک عملیات کاملا جوانمردانه، خواست که من فقط چایی دم کنم و افطاری را با خودش آورد، آش شلهقلمکار، سبزیخوردن، خرما، نان...
-
همسایهداری
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 12:51
وقتی که بچه بودم در کوچهی ما دو همسایه بودند که هر دو در یک خانهی دو طبقه روی سر هم زندگی میکردند و دو سر از بینهایت بودند، شوهر پایینیه، نمازخون، شوهر بالاییه، عرقخور. شوهر پایینیه، ماهرمضونها میآمد و زنگ همسایهها را برای سحری میزد تا خواب نمانند. ۱ شوهر بالاییه، زنگ همسایههایی که ازش سیم گرفته بودند را...
-
آدامس روزه را باطل نمیکند!
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1387 12:28
اولین باری بود که روزهی کلهگنجشکی گرفته بودم. مامانم گفت: مگه روزه نیستی؟ پس چرا آدامس میجوی؟ گفتم: سپیده (خواهرم) گفته اگر آدامس بخوری، اشکالی ندارد، چون قورتش که نمیدهی! من هم خوردم!
-
ماه رمضان
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1387 12:56
ماه رمضون بود و دخترداییام مهمان ما بود، با خواهرم رفته بودند استخر و توی گوششان آب رفته بود و هر دو گوشدرد داشتند. ما بچهها همیشه به بزرگترها التماس میکردیم که ما را هم موقع سحری خوردن بیدار کنند، بعد که میآمدند بیدارمان کنند، التماسمان میکردند که بیدار شویم و ما بیدار نمیشدیم! بابام هم برای بیدار کردن...
-
دزد ناشی
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1387 13:00
خانهمان بنایی داریم و چند روزی مهمانی خانهی مامانم میرویم. به علی گفتم: دسته چک و مدارک شناسایی و طلاها را برداشتهام چیز دیگری هست که لازم باشد بردارم که دزد نبرد؟ پرسید: مثلا چی؟ گفتم: مثلا سند ازدواجمان را !!!
-
بازدید از باغوحش
شنبه 16 شهریورماه سال 1387 13:22
با متروی خط تهران ـ صادقیه بروید و ایستگاه اکباتان پیاده شوید، باغ وحش ارم در چند قدمیتان است. بچههای من که خیلی از دیدن حیوانات لذت بردند، اما به نظر نمیآمد که حیوانات از این که ما در قفس ببینیمشان لذت ببرند.
-
دست بالای دست ...
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1387 10:29
بعد از چهارده سال که داداشم برگشت ایران و همدیگر را دیدیم، به همه گفت که وقتی بچه بودیم سحر خیلی من را اذیت میکرد و چند تا از آن خاطرهها را تعریف کرد. اما بقیه زدند توی ذوقش و گفتند: این همه راه آمدهای اینها را بگویی ما خودمان خاطرات بدتر از این از سحر داریم!
-
بخشش، سرآغاز دعوای تازه
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 16:41
رفتم سراغ داداشم و ازش پرسیدم: اگر من همین الان بمیرم، تو همهی کارهایی که در حقت کردهام را میبخشی تا من به بهشت بروم؟ برادرم که تا آن روز چنین رفتاری از من را تجربه نکردهبود و حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بود، جواب داد: آره میبخشمت. اضافه کردم: قول میدهی که پشیمون نشوی؟ دیگه برادرم طاقتش طاق شده بود و حسابی...
-
یک سال تحصیلی صبر تا تلافی
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 13:12
آخرای سال تحصیلی بود که بابا داشت از داداشم درس میپرسید و چشمش افتاد به خطخطیهای کتاب درسیاش و بازجویی شروع شد. داداشم قسم و آیه که من کتابم را خطخطی نکردهام و نمیدانم هم کار کیست؟ از آنجایی که دعوای تازهای هم بین من و داداشم در نگرفته بود، کسی به من شک نکرد. = قضیه از این قرار بود که اول سال تحصیلی من و...
-
چقدر خوش میگذرد!
دوشنبه 28 مردادماه سال 1387 15:31
اولین خاطرهای که از عروسی دارم، از عروسیای در گرگان است که به نظرم خیلی شاهانه بود، میهمانی در باغی بود (حیاط بزرگ) که دیوارهایش برق میزد (از این سیمانرنگیها که خرده شیشه دارد) و کفش عروس مثل کفش سیندرلا بلوری بود (طلقی) و لباس میهمانها مثل ستارههای آسمون برق میزدند (پولک و نگین و منجوق) و در چشمهای من همه...
-
حج و امام زمان و شامپاین
دوشنبه 28 مردادماه سال 1387 10:48
پدر داماد به مهریه، سفر حج را اضافه کرد و مادر عروس جشن نامزدی را همزمان با جشن نیمهی شعبان برگزار کرد، و عروس و داماد در میهمانی شامپاین باز میکردند و از میهمانهایشان با ویسکی و ودکا پذیرایی میکردند. به این میگن گفتگوی تمدنها!
-
شکلگیری خنده (مروا)
جمعه 25 مردادماه سال 1387 15:04
-
روی مبل نشستن دخترها و پسرها!
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 21:29
-
خوابِ نوشین دو خواهر
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 17:18
ـ
-
ذوقزده (حوا)
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 12:14
-
حوا، نقاشی و تلویزیون
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 10:15
-
دستِپیش
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 21:14
داشتیم عصرونه میخوردیم. نون و پنیر و کره. کمی از غذایی که خورده بودم برگشت توی گلوم و رسید تا نوک زبونم. مثل یک لقمهی نجویده بود. همین که از دهنم درآوردم و چشمم به رنگ سبز و زردش افتاد، شیطنتم گل کرد. گذاشتمش سر انگشت سبابهام و نشان داداشم دادم و او فکر از دماغم در آوردهام. عصبانی شد که وسط غذا خوردن این...
-
چاهکن
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 19:08
از خواهر بزرگترم خیلی لجم میگرفت. به نظرم قاشقچایخوری بود. پیکانی بود که جلوی بنز را گرفته بود و راه هم نمیداد. دبستانی بودم و روی پلههای حیاط نشسته بودم که چشمم افتاد به یک چوب باریک که چند میخ زنگزدهی کج و کوله از توش بیرون زده بود. برخلاف من، خواهرم همیشه در کارهای خانه به مامان کمک میکرد، خانه را جمع و جور...
-
سوءتفاهم
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 16:30
(۱) حوا پرسید: این چیه؟ گفتم: سیمای موبایلمه گفت: سیما نه نیما! (۲) قصهی خروسزری پیرهنپری میگفتم: قوقولی قوقو سحر شد ... حوا گفت: نه، من شدم، سحر نه، من! (۳) به حوا گفتم: تو عزیز منی گفت: نه عزیز ۱ نیستم، من گل بابااَمَم. عزیز، توی کامپیوتره. ۱: عزیز، مادربزرگِ پدربزرگِ حوا است! که هنوز زنده است و عکسش در کامپیوتر...
-
لذت لواشک (حوا)
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 13:39
-
باله در خواب (مروا)
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 11:25
-
مرارتهای عکاسی
دوشنبه 21 مردادماه سال 1387 09:56
عکاسی در خانهی ما کار سختی است؛ سوژه اگر من باشم که کسی نیست عکس بگیرد. سوژه اگر علی باشد که تصویرش ممنوعیت شرعی دارد چون وقتی خودمان در خانه هستیم مثل ابوالبشر لباس میپوشد. سوژه اگر حوا باشد یکراست میآید پشت دوربین کنار من میایستد تا مانیتور دوربین را تماشا کند. سوژه اگر مروا باشد با سرعت خودش را به دوربین...
-
دخترای بابایی
دوشنبه 21 مردادماه سال 1387 09:38
-
بازی در مخفیگاه مشترک (زیر میز)
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 11:58
-
عکاسی ممنوع!
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 09:50
-
لغتنامه
شنبه 19 مردادماه سال 1387 22:29
سازنده لغت معنی حوا نِخاخُن نگاه کن حوا تُمتُمُغ تخممرغ حوا نَخُن نکن حوا خانون خانوم حوا شیشی شیشه شیر حوا کِباب کتاب حوا کفیث کثیف حوا موروا مروا کیارش ممرم کمرم اشکان اتاق پذیپذایی اتاق پذیرایی تیام شیردریایی فواره سمانه لالیملا نیملا