سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

عزیز دل بابا

دلم برای بابام که دور از شهر و یار و دیار، تنهاست می‌سوزد. به قول خودش حتی کسی نیست که وقتی بیدار می‌شود بهش سلام کند. 

بچگی‌هایم خیلی عزیز دل بابایم بودم. 

موقع جداییشان به دلیلی که نه مامانم و نه بابام هرگز نفهمیدند، ماندن با مامانم را انتخاب کردم و حسابی حال بابایم گرفته شد. خیلی روی من حساب می‌کرد. باورش نمی‌شد که تنهایش بگذارم. 

بعد از جداییشان از بین حرف‌های مامانم چیزهای جدیدی می‌شنیدم که هیچ وقت از بابایم ندیده بودم اما طلاقش را برایم موجه نمی‌کرد، آنهم بعد از بیست سال زندگی! 

به خوبی و خوشی از هم جدا شدند، برای مامانم تولد گرفتیم و چند شب بعدش دیگر مامان خانه نبود. نوزده سال از طلاقشان می‌گذرد و هنوز برای روز زن و برای روز پدر به هم زنگ می‌زنند! روز تولد همدیگر به هم زنگ می‌زنند. اما حاضر نیستند با هم زندگی کنند. حتی وقتی مامان به هر دری می‌زد تا بتواند با بچه‌هایش از ایران برود، حاضر نشد تا از رانت بابا استفاده کند و اقامت به شرط ازدواج مجدد با بابا را رد کرد. 

این روزها که بچه‌هایم عزیز دل بابایشان هستند، هر وقت از دست علی از کوره در می‌روم به خودم و بابام فکر می‌کنم و این که از نظر من بابام بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین مرد روی زمینه ولی از نگاه مامانم؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
آنتیگونه شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:34 ق.ظ http://antigoneh.blogsky.com/

کسی چه میدونه !!!!!! شاید دلایلشون واسه جدایی برای ما بی معنی باشه !!!!!! شاید هم غرورشون بهشون اجازه نمیده که دوباره به طرف هم برگردن ؟؟؟؟!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد