-
کاسهی ماست
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1387 13:26
یکی از همون روزهای ۲-۳ سالگی یادم هست که کاسهی بزرگ ماست را از مامان گرفتم و با احتیاط قدم بر میداشتم، حتی قلوهسنگهای مسیر سربالایی و سنگلاخ را به خوبی به یاد دارم. رودهن اون وقتا ده بود و خونهی ما روی کوه بود. نفهمیدم چی شد که پام گیر کرد به سنگ و پرت شدم جلو و صورتم رفت تو کاسهی ماست. یادم هست که چشمام میسوخت...
-
زن
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1387 10:45
خدا بیامرز شوهر اولم واسه این که زنش بچهدار نمیشد منو گرفت، شوهر دومم هم زنش سر زا رفته بود. شوهرام هر دو شون خوب بودند اما دلم میخواست مثل قصهها با عشق ازدواج میکردم. برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید -->
-
روز مادر
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 19:54
روز مادر مبارک نقاشی زیر نمیدانم اثر کیست وگرنه حتما اسمش را میگفتم که حق کپیرایت را کمی رعایت کرده باشم. صبح علی گفت روزت مبارک عزیزم و چند دقیقهی بعد رفت سر کار و تا الان نیامده است. پول هم گذاشت روی میز و گفت میشود خودت بالشی که میخواستی را بخری. برای کادوی روز زن بالش خواستم! بالش پر سیمرغ. علی هم گفت مطمئن...
-
تراریوم
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 18:23
یاد من باشد تراریوم بسازم. گیاهان بلندتر در عقب و کوتاه در جلو. همراه با چمن و پل و کلبه و تاب. راستی تو تراریوم چه گیاهانی بهتر میمونند؟
-
دربازکن
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 15:05
میگن انقدر بچه بودم گـ. . بودم که نگو و نپرس. نشون به اون نشونی که اگر کسی زنگ در خانه را میزده است. هیچ احدی نمیبایست در را باز میکرده مگر سحر. تازه اگر کسی نادانسته در را باز میکرده و طرف میآمده تو، قانون این بوده که مهمان برود بیرون و دوباره زنگ بزند تا سحر در را باز کند. که البته گاهی هم وقتی میهمان میرفته...
-
غول
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 13:06
یه گوشه کز کرده بود و عروسکش هم بغلش بود. رفتم پیشش نشستم و عروسکش رو ناز کردم. گفت: میدونی من دربارهی شما چی فکر میکنم؟ گفتم: آره، میدونم. گفت: خب، چی فکر میکنم؟ گفتم: فکر میکنی ما غولیم و فقط تو آدمی و هر کاری که بکنی ما میفهمیم حتی اگر اونجا نباشیم. دستم رو پس زد و عروسکش رو محکم بغل کرد. گفت: آره، از کجا...
-
کشور سالمندان
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 11:15
یاد من باشد در این دوره که اکثریت جمعیت کشور را جوانان تشکیل میدهند، در سالهای آتی اکثریت کشور را سالمندان (جوانان امروز) تشکیل میدهند و حالا که جامعهی انقلاب و جنگ و تحریم پشت سرگذاشتهی ما نتوانست خواستههای جوانیمان را تامین کند لااقل خودم بتوانم امکانات مناسبی برای پیریام فراهم کنم. مراقب سلامتیام باشم که...
-
خلاف اخلاق صنفی
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 20:01
بعد از کارهای خونه یا به قول گرگانیها قندواری، برای بچهها شعر خوندم از کتاب «خرمن شعر خردسالان» نوشتهی اسداله شعبانی. بعد از شعرخوانی ماجرای حمام کردن بچهها بود که حوا میخواست تو وان بنشیند و مروا نمیخواست توی وان بنشیند. اما حوا میگفت: هر دومون توی وان بنشینیم. وای که چقدر این دختر شبیه باباشه و هر چیز خوبی رو...
-
اعتماد متقابل
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 13:05
یاد من باشد با خدا رو راست باشم و به هم اعتماد کنیم. هم من به خدا اعتماد کنم و هم برای خدا قابل اعتماد باشم.
-
هممسیر
شنبه 1 تیرماه سال 1387 18:03
اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. میترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خشخش لباس. اگر صدایی بود حتماً میشنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیکتر میشه. میترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمیدونستم با چی...
-
۳ مرداد ۸۴
شنبه 1 تیرماه سال 1387 17:44
وقتی به کتابخونهمون نگاه میکنم، دلم برات میسوزه. با دیدن اسم هر کتابی یاد روزهای تجربهکردن زندگیام میافتم و این که بزرگ شدن چقدر سخت بود. چه راه درازی پیش رو داری عزیزم.
-
۱ مرداد ۸۴
شنبه 1 تیرماه سال 1387 17:21
هر روز کتاب میخونم شاید کمک کنه رابطهی بهتری داشته باشیم، من، تو، بابات. این روزها سرم گرم و دلم سرده. هزارتا حرف دارم باهات، هزارتا کار هست که میخوام برات انجام بدم. راستی که مامان شدن کار سختیه. صبحها که از خواب پا میشی چشات سیاهی میرن، بعد نوبت حالت تهوعه، بعد از اون سر دلت سنگینه، اما دلت ضعف میره و گرسنته....
-
۳۰ تیر ۸۴
شنبه 1 تیرماه سال 1387 16:00
عزیزم، این روزها همهاش بابات میگه بنویس، بنویس، دیگه این روزها تکرار نمیشهها. اما تو که میدونی من همهی روز دارم باهات حرف میزنم. کاشکی میشد ضبط کرد، چون حال نوشتن ندارم. آخه نوشتن تمرکز حواس میخواد، جملات درست و حسابی میخواد، فکر میخواد، و این روزها هر کاری حاضرم بکنم غیر از فکر کردن. برای همین هم تا میرسم...
-
اولین خاطرات زندگیم
شنبه 1 تیرماه سال 1387 15:10
من از ۲ سالگیام خاطرات روشنی دارم. آن زمان که رودهن زندگی میکردیم. من به خوبی حیاط و آشپزخانه و حتی جای اجاقگاز و شیر ظرفشویی آن خونه و اتاقها و در و کوچه و در مشترک بین خانهی ما و خانهی همسایه را به خاطر دارم. همچنین خاطراتی از پسر همسایهمان به نام امیرحسین و خواهرش ملوسک. خاطرهی عروسی دختر همسایهمان هم یادم...
-
تنها یادگار مسافرت
شنبه 1 تیرماه سال 1387 14:55
یاد من باشد علی چقدر مسافرت و عکاسی در مسافرت را دوست دارد و میگوید عکس تنها یادگار مسافرت است.
-
بهشت زیر پای ماست
شنبه 1 تیرماه سال 1387 14:51
زن: از بچهدار شدنمون خیلی خوشحالم به خصوص که دیگه بهشت زیر پای ماست. مرد: بهشت زیر پای مادران است عزیزم. زیر پای تو. زن: روزی که سیب خوردم گفتی که با تو هستم و با من به زمین آمدی. باز هم با من باش. بهشت زیر پای ماست.
-
سیب سرخ حوا
جمعه 31 خردادماه سال 1387 10:35
همینطوری که ظرفها را میشستم با مچم پرده را کنار زدم و از لای شاخههای پشت پنجره غروب را تماشا کردم. لحظههای آخر غروب بود و خورشید سُرمیخورد و پایین میرفت. لحظهای بعد فقط ابرهای قرمز در آسمون بودند که آنها هم کمکم خاکستری میشدند. اما یک خورشید قرمز کوچولو همونجایی که خورشید غروب کرده بود دوباره ظاهر شد همون...
-
بازگشت
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 20:03
کلاف نخ دستم بود و میبستم. آدم جلوی تلویزیون ناخنهایش را میگرفت. وقتی اومد تو از صورت برافروختهش میشد فهمید خبری شده. پرسیدم: پس هابیل کو؟ قابیل گفت: کشتمش. آدم خشکش زد. کلاف از دستم افتاد و باز شد. تازه امروز با برگشتنمون به بهشت موافقت شده بود.