صدهزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهی دام نوایم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما در این انبار، گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
گر نه موشی دزد در انبار ماست
حاصل اعمال چهلساله کجاست؟
بشنو از اخبار آن صدرالصدور
لاصلوه تم الا بالحضور
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست!
هر بار که همچین شعرهایی میخواندم فکر میکردم ای بابا اینها هر چی حرف توی دنیا بوده زدهاند دیگر جز سلام و خداحافظ حرفی برای ما نگذاشتهاند.
یا مثل نیما متقدمین یک سبک و سیاقی هستند و یا مثل حافظ و مولانا آخر شعر و غزل
یا باید زود جنبید و نیما شد و قبل از همه پیدا کنی و زود هم توی اداره ثبت مالکیت معنوی به اسم خودت ثبتش کنی و یا باید حرف آخر را بزنی آن هم چنان که هر کی قبل و هر کی بعد از تو آمد از رنگ و رو بیفتد.
اما حالا میبینم که خب حرفی نداری حرف نزن.
کسی نیستی خب هیچ کس باش یا اصلاْ کسی نباش چه اشکالی دارد؟ لااقل میتوانی شعر حافظ و مولانا و سعدی بخوانی و یاد بگیری که :
یکی خوب خلق خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود
خردمند مردم ز نزدیک و دور
,به گردش چو پروانه جویان نور
تفکر شبی با دل خویش کرد
,که پوشیده زیر زبان است مرد
اگر همچنین سر به خود در برم
,چه دانند مردم که دانشورم ؟
سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
که در مصر نادان تر از وی هموست
حضورش پریشان شد و کار زشت
,سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بی دانشی پرده ندریدمی
چنین زشت ازان پرده برداشتم
که خود را نکو روی پنداشتم
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت گریز
تو را خامشی ای خداوند هوش
وقارست و، نا اهل را پرده پوش
اگر عالمی هیبت خود مبر
وگر جاهلی پرده ی خود مدر
ضمیر دل خویش منمای زود
که هرگه که خواهی توانی نمود
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان باز کرد
قلم سر سلطان چه نیکو نهفت
که تا کارد بر سر نبودش نگفت
بهایم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر
چو مردم سخن گفت باید بهوش
وگرنه شدن چون بهایم خموش
به نطق است و عقل آدمی زاده فاش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
برای همینه که ساکت نشستم سر جام و جم نمی خورم. این طفلکی هم هی حرص می خوره که: ((حیفه.از خودت غافلی.)) و من واقعا نمی دونم که چم شده؟ راستی راستی کسی نیستم و این طفلک، من رو اشتباهی گرفته؟ اگه این جوری باشه چه کلاهی سرش رفته.
خوشحالم می نویسی.
با سلام به مدیر محترم
اگر تمایل دارید تبادل لینک کنیم
اگر لینک کردید خبر بدید من هم شما رو لینک کنم (لطفا با نام "آگاهی ،بصیرت ،بینایی" لینک کنید)
با تشکر
اگه خواستی لینکم کن.
زیبا بود اما کمی طولانی به هر حال درود بر شما