سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

من انتخاب می‌کنم، پس هستم.

هیچ شکستی بدتر از دست کم گرفتن دشمنتان نیست،

دست کم گرفتن دشمن یعنی این که تصور کنیم او بد است

...

وقتی دو نیروی قوی رودرروی هم قرار می‌گیرند

پیروزی از آن کسی است که می‌د اند چگونه تسلیم شود.

«تائو»

به عقیده بعضی‌ها تسلیم یعنی شکست.

اما به نظر من جنگ یعنی شکست.

اگرچه وقتی منفعل رفتار کنی و انتخاب‌کننده نباشی، فرقی بین جنگ و تسلیم نیست. و تو تنها ربات  از پیش‌طراحی‌شده‌ای هستی.

اما وقتی خودخواسته تسلیم را انتخاب می‌کنی، یعنی سخت در حال جنگ با بدی هستی. همان چیزی که تائو با عنوان «می‌داند چگونه تسلیم شود» از آن یاد می‌کند.

اما ما شرطی‌ شده‌ایم که «می‌داند» و «چگونه» را برای جنگ به کار ببریم نه برای تسلیم.


... بهانه‌ای به بدی برای مخالفت مده

و بدی خود به خود از میان می‌رود.

«تائو»

باز هم خدا را شکر!

وقتی ماشینمان را دزد برد و بعد لاشه‌اش پیدا شد، همه می‌گفتند: خدا را شکر کنید که باز همینش هم پیدا شد. خدا را شکر کنید که باهاش دزدی نکردند. خدا را شکر کنید که باهاش تصادف نکردند، کسی را نکشتند...

حالا وقتی یک نفر گفت رأی ن م ی‌دهم.

جواب شنید که: همین که می‌گویی من رأی ن م ی‌دهم، یعنی آزادی. آنقدر آزادی داری که بتوانی رأی ن د هی!!!!!

و من جداً می‌گویم: خدا را شکر.

عدل / صلح / محبت

من تخمه کدو دوست دارم و علی تخمه آفتابگردان.

وقتی به قدر کافی هر دو تخمه را داریم، مشت می زنم و ظرفهایمان را پر می کنم. هر کسی از ظرفش تخمه ای که دوست دارد را می خورد. در عدالت

وقتی تخمه مان به قدر کفایت نباشد، من هر چه تخمه آفتابگردان است را به علی می دهم و هر  چه تخمه کدو است را خودم برمی دارم و اهمیتی هم نمی دهم که مقدار تخمه مان مساوی نیست و خودم را مجبور نمی کنم از تخمه ای که دوست ندارم برای خودم سهمی بردارم تا توانسته باشم عدالت را رعایت کنم. در صلح

گاهی هم فقط تخمه کدو داریم، چون علی تخمه آفتابگردانهای خودش را تمام کرده است، اما دست رد به سینه تخمه کدو هم نمی زند پس تخمه کدوهایم را می آورم تا با هم بخوریم. در محبت


روزهایی هست که دیگران رویم اثر می گذارند و آن چه را آنها مهم می دانند، برای من هم مهم می شود. نتیجه این که یادم می افتد؛ او سهم خودش را خورده و حالا آمده سراغ سهم من. یادم می افتد؛ او همیشه سهم خودش را زودتر تمام می کند و یادم می افتد؛ او می داند که می تواند بیاید سراغ سهم من.


محبت از دلم می رود. اخطار می دهم که نمی تواند سهم من را بخورد. صلح بینمان به هم می ریزد و او جری می شود و استدلال می کند که وقتی تو اینقدر یواش یواش و کم کم می خوری، حق نداری سهمت را انبار کنی و به من هم ندهی و عدالت از بین می رود.


وقتی همه چیز شکست، دلم برای محبت تنگ می شود که وقتی بینمان هست، صلح و عدالت هم می آیند.


عشق برای خداوند محبت