رنگینکمان را دوست دارم.
بچگیهام عصرها که حیاط را آب میپاشیدم با شلنگ آب، رنگینکمان درست میکردم و از دیدنش کِیف میکردم.
الآن هم یک ضلع اتاق بچهها را رنگینکمان کشیدهایم.
هر چه بیشتر نگاهش میکنم بیشتر مبهوتش میشوم.
در مسیر برگشت از ترکیه به ایران با همسفرهام خیلی احساس راحتی میکردم همه با کمی اغماض به هم شبیه و نزدیک بودیم. اگر چه چندین آمریکایی ـ اروپایی ـ کرد ـ ترک ـ لر با ما در قطار همسفر بودند، اما باز هم همان احساس را داشتم، به خصوص با ترکها که در کشورشان هم مهمان بودم خیلی احساس راحتی میکردم. به نظرم خیلی شبیه ما بودند.
از تهران که حرکت کردیم اول به کرج و بعد قزوین و بعد زنجان و ... خلاصه همینطور که میگذشت وارد شهرهای ترکزبان (آذریزبان) میشدیم و بعد هم که از مرز گذشتیم وارد کشور ترکزبانِ ترکیه شدیم. و انقدر این تغییر به آرامی اتفاق افتاد که صبح که بیدار شدم اصلاً تفاوت فرهنگ را حس نمیکردم. هر چه که قطار بیشتر در دل خاک ترکیه پیش میرفت تفاوتها آشکارتر میشد اما طولانی بودن زمان مسافرت باعث میشد تا یکباره این تفاوتها را حس نکنم.
الآن که نقشه را نگاه میکنم، میبینم احتمالاً اگر به سمت کشورهای عربی هم حرکت کنم همین اتفاق میافتد و کم کم به شهرهای جنوبی و مردمان سیاهچرده و عربزبان جنوب و بعد هم به کشورهای کاملاً عربیزبان خواهم رسید. حتی به شرق هم همینطور است، شکل و شمایل و لهجهها به تدریج و شهر به شهر شرقی و شرقیتر میشود.
راستی ما چطور تونستیم روی زمین مرز بکشیم ؟
مرز بین رنگهای رنگینکمان کجاست؟