اولین باری بود که روزهی کلهگنجشکی گرفته بودم.
مامانم گفت: مگه روزه نیستی؟ پس چرا آدامس میجوی؟
گفتم: سپیده (خواهرم) گفته اگر آدامس بخوری، اشکالی ندارد، چون قورتش که نمیدهی! من هم خوردم!
ماه رمضون بود و دخترداییام مهمان ما بود، با خواهرم رفته بودند استخر و توی گوششان آب رفته بود و هر دو گوشدرد داشتند.
ما بچهها همیشه به بزرگترها التماس میکردیم که ما را هم موقع سحری خوردن بیدار کنند، بعد که میآمدند بیدارمان کنند، التماسمان میکردند که بیدار شویم و ما بیدار نمیشدیم!
بابام هم برای بیدار کردن دخترداییام با صدای بلند گفت: حالا که بیدار نمیشود، بگذارید بخوابد و سهم زولبیا و بامیهاش را بدهید من بخورم.
صدای دخترداییام درآمد: عموجون من بیدارم.
یک بار دیگر، همان دخترداییام خانهمان مهمان بود، باز هم با خواهرم رفته بودند استخر و گوشش درد میکرد. کمی هم به خاطر دوری از مامان و بابایش خودش را لوس میکرد.
بابام پرسید: گوشدردت خوب شد؟ گفت: نه، هنوز درد میکنه. بابام پرسید: فکر میکنی بریم دکتر خوب شه؟ گفت: نه. دوباره بابام پرسید: فکر میکنی، کباب بخوری خوب میشه؟ جواب داد: آره
بعد از چهارده سال که داداشم برگشت ایران و همدیگر را دیدیم، به همه گفت که وقتی بچه بودیم سحر خیلی من را اذیت میکرد و چند تا از آن خاطرهها را تعریف کرد.
اما بقیه زدند توی ذوقش و گفتند: این همه راه آمدهای اینها را بگویی ما خودمان خاطرات بدتر از این از سحر داریم!
رفتم سراغ داداشم و ازش پرسیدم: اگر من همین الان بمیرم، تو همهی کارهایی که در حقت کردهام را میبخشی تا من به بهشت بروم؟
برادرم که تا آن روز چنین رفتاری از من را تجربه نکردهبود و حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بود، جواب داد: آره میبخشمت.
اضافه کردم: قول میدهی که پشیمون نشوی؟
دیگه برادرم طاقتش طاق شده بود و حسابی احساساتی شده بود، گفت: آره قول میدهم، تو چطور؟ تو هم منو میبخشی؟
جواب دادم: نه!
آخرای سال تحصیلی بود که بابا داشت از داداشم درس میپرسید و چشمش افتاد به خطخطیهای کتاب درسیاش و بازجویی شروع شد. داداشم قسم و آیه که من کتابم را خطخطی نکردهام و نمیدانم هم کار کیست؟ از آنجایی که دعوای تازهای هم بین من و داداشم در نگرفته بود، کسی به من شک نکرد.
=
قضیه از این قرار بود که اول سال تحصیلی من و داداشم دعوامون شد و بابام دعوا را به نفع داداشم مختومه اعلام کرد و من که در دعوا بازنده شدم، چند روز بعد (نه همان موقع) کتاب درسیاش را خطخطی کردم . صفحات آخر را خطخطی کردم تا دیر متوجه شود، به این ترتیب بعد از چند ماه کتاب خطخطی کار دست داداشم داده بود و من دلم خنک شد.
اولین خاطرهای که از عروسی دارم، از عروسیای در گرگان است که به نظرم خیلی شاهانه بود، میهمانی در باغی بود (حیاط بزرگ) که دیوارهایش برق میزد (از این سیمانرنگیها که خرده شیشه دارد) و کفش عروس مثل کفش سیندرلا بلوری بود (طلقی) و لباس میهمانها مثل ستارههای آسمون برق میزدند (پولک و نگین و منجوق) و در چشمهای من همه چیز خیلی خیلی تجملاتی بود و خیلی به من خوش گذشت.
داشتیم عصرونه میخوردیم. نون و پنیر و کره. کمی از غذایی که خورده بودم برگشت توی گلوم و رسید تا نوک زبونم. مثل یک لقمهی نجویده بود. همین که از دهنم درآوردم و چشمم به رنگ سبز و زردش افتاد، شیطنتم گل کرد. گذاشتمش سر انگشت سبابهام و نشان داداشم دادم و او فکر از دماغم در آوردهام. عصبانی شد که وسط غذا خوردن این کثافتکاریها چیه؟ من هم گذاشتمش دهنم و خوردمش!
وانمود کردم که اگر این را به کسی بگوید آبرویم میرود و او هم که فکر میکرد از من آتو گرفته است، برای دیگران قسم میخورد که خودم دیدم این کثافت، .ن دماغ به چه بزرگی رو گذاشت دهنش و خورد و البته کسی حرفش را باور نمیکرد و من میخندیدم.
علی میگوید: اگر برای کسی این اتفاق بیفتد، خودش قسم و آیه میخورد که .ن دماغ نبوده و لقمهاش بوده است، حالا تو خودت وانمود میکنی که .ن دماغ بوده است! و دیگران مجبورند با قسم و آیه داداشت را مجاب کنند که حتما اشتباه کرده است.
از خواهر بزرگترم خیلی لجم میگرفت. به نظرم قاشقچایخوری بود. پیکانی بود که جلوی بنز را گرفته بود و راه هم نمیداد.
دبستانی بودم و روی پلههای حیاط نشسته بودم که چشمم افتاد به یک چوب باریک که چند میخ زنگزدهی کج و کوله از توش بیرون زده بود.
برخلاف من، خواهرم همیشه در کارهای خانه به مامان کمک میکرد، خانه را جمع و جور میکرد و جارو میکرد و اتاقها را مرتب میکرد.
توی دیوار هال یک تورفتگی بود که جالباسی هم آنجا بود و همیشه نامرتب بود و خواهرم روزی چندبار آنجا را مرتب میکرد.
چوب باریک را برداشتم و گذاشتم زیر جالباسی تا وقتی خواهرم میرود آنجا را مرتب کند، این میخها برود توی پایش!
بعد هم رفتم با داداشم مشغول بازی شدم، داشتیم قایمموشک بازی میکردیم که داداشم چشم گذاشت و من هم که گرم بازی بودم، رفتم تا پشت لباسهای جالباسی قایم شوم که، میخ رفت توی پایم!
سال ۶۴ وسط بمبارانها و خاموشیها، حتی نور آتیش سیگار را هم تذکر میدادند که خاموش کنید. پردهی اتاق من مخمل بود، بابا عمدا این پارچه را انتخاب کرده بود چون خیلی ضخیم بود و حتی نور گردسوز را هم از خودش عبور نمیداد و مواقع خاموشی ما در این اتاق جمع میشدیم و با آسودگی گردسوز روشن میکردیم.
مایکل جکسون یک آهنگی دارد که توی قبرستان اجرا میشود و مردهها از گور در میآیند، اسم آهنگش را بلد نیستم. این آهنگ با صدای قیـــــــــژ در شروع میشود و بعد صدای زوزه میآید و بعد صدای تق و تق کفش کسی موقع راه رفتن میآید، کلیپش که ترسناک است، اما آهنگش همینطوری ترسناک نیست.
پردههای اتاقم را کشیدم، دیگر هیچ نوری از بیرون اتاقم را روشن نمیکرد و اگر لامپ را هم خاموش میکردم، دیگر چشم، چشم را نمیدید.
ضبط را روی اول آهنگ مذکور تنظیم کردم و دکمهی پاوز را زدم.
رفتم و داداشم را صدا کردم و گفتم: بیا توی اتاقم یک چیز جالب برات دارم.
وقتی آمد داخل در را بستم، چراغ را خاموش کردم و بعد ضبط را روشن کردم، بیچاره در به در دنبال در اتاق میگشت و داد میزد: چراغ را روشن کن، میخوام برم بیرون. طفلکی فقط هفت سالش بود، و این شیطنت ده سالگی من بود.
مامانبزرگ خدابیامرز، دیگه زمینگیر شده بود، مریضیاش، پیری بود، آنقدر فرسوده که دیگه برایش لگن میگذاشتیم و از جایش بلند نمیشد.
مامانم عادت دارد، حتی اگر یک قاشق از غذا اضافه بیاید، دور نمیریزد و همان یک قاشق را میریزد در یک کاسهی کوچک و یک گوشهی یخچال نگهش میدارد، تا خورده شود.
از قضا، از غذا که کشکبادمجان بود، کمی باقیمانده بود و مامان هم آن را در یک شیشهی مربایی، از همین کوچکها ریخت و توی یخچال گذاشته بود.
داداشم، رفت سر یخچال تا چیزی برای خوردن پیدا کند. چشمش افتاد به شیشهی کشکبادمجان و پرسید: این چیه؟
مامان که سرگرم پهن کردن لباسها توی حیاط بود، صداشو نشنید.
من جوابشو دادم: شیشهی آزمایش مامانبزرگه!
داداشم حسابی کُفرش بالا آمد و در یخچال را بست و شروع کرد سر مامان غر زدن، اَه شماها دیگه گندشو در آوردین. آخه این جاش توی یخچاله؟ این کارهاتون حالم رو به هم میزنه.
مامان که دیگه کارش تموم شده بود و از همه جا بیخبر بود، اومد تو، گفت: چته؟ باز هارت و پورت میکنی؟
داداشم هم با عصبانیتِ بیشتر، حرفهاش رو تکرار کرد.
مامان میگفت: ببینم، مگه چی تو یخچاله؟
. . .
و من توی اتاق میخندیدم!
ماجرای اول:
بابا دو تا چکش داشت که یکیش به اسم چکش سنگینه شناخته میشد. پیش میاومد که موقع بازی تو کارگاه ابزارهای بابا رو با خودمون بیاریم توی حیاط.
یکی از دفعههایی که مثل همیشه وسط بازی من و داداشم با هم دعوامون شده بود، از کوره در رفت و چکش سنگینه را که دم دستش بود، برداشت تا من را بزند اما همین که برد بالای سرش، زورش نرسید و چکش خورد توی سر خودش، او هم حسابی گریه کرد و بدتر این که وقتی مامان و بابا آمدند، گفت که سحر من را با چکش زده است!
ماجرای دوم:
روی ایوان مشغول بازی با بچههای مهمانها بودم که مامانم آمد و گفت: تو ناهار گوشت نخوردی؟
از سوالش تعجب کردم، مامان موقع مهمانداریاش چه مهربان شده است، از من میپرسد تو گوشت نخوردی؟
گفتم: خوردم.
دست خواهرم را آورد جلوی صورتم و گفت: پس برای چی اینو گاز گرفتی؟
من از همه جا بیخبر همینطور هاج و واج مونده بودم و سر در نمیآوردم. حتی وقتی یواشکی خواهرم را مفصل کتک زدم هم نفهمیدم که قصه چیست، و بهش گفتم: من که گازت نگرفته بودم و تو به مامان گفتی و الکی گریه کردی، اما حالا میزنمت که بروی و راستکی گریه کنی.
بعدها خودش تعریف کرد؛ چون من و بچههای مهمانها توی بازیمان راهش نداده بودیم از لجش خودش دست خودش را گاز گرفته بود و گفته بود کار سحر است!
ماجرای سوم:
رفتم سر کمد و با این که دستم میرسید، صندلی گذاشتم و خوردنیای را که مامان قایم کرده بود، خوردم. صندلی را برنداشتم.
مامان وقتی دید، پرسید: سحر این کار توئه؟ تو خوردی؟
من هم گفتم: نه من که دستم میرسه، نیازی نیست صندلی بگذارم.
و مامانم مطمئن شد که کار داداشمه!
تکراریترین خاطرهام این است که بابا دستم را از بازو میگرفت، طوری که یک پایم به زمین نمیرسید و دنبال بابا که تندتند راه میرفت، لیلی میرفتم و او هم عصبانی مامان را صدا میزد و میگفت: اینــــو بگیــــر.
کارگاه نجاری بابا توی حیاط بود. کافی بود که وقتی از بازی با مورچهها خسته میشی، یک سر بری توی کارگاه، میتونستی تا شب سرگرم باشی. البته نظر بابا این نبود.
یک جعبه داشت که توش مشبک بود و توی هر خونهاش یک رنگی بود. اون وقتها اسمشان را بلد بودم. بابا کمی از آنها برمیداشت و به مٍل اضافه میکرد و بتونهی رنگی میساخت. دلم میخواست مثل فیلم شعله میتوانستم از آن گردهای رنگی بردارم و به همه جا بپاشم. از توی کارگاه یک تیکه چوب کوچیک اندازهی چوبکبریت پیدا میکردم و میرفتم سراغ جعبهی رنگی و بههم میزدمشان.
گاهی بابا لطف میکرد و من را هم بازی میداد. مثلا میگفت: روی این ملها آب بریز. یک تپهی کوچک از مل درست میکرد و وسطش را مثل آتشفشان خالی میکرد و میگفت: اینجا کمی آب بریز.
ظهرهای تابستان حتی توی حیاط هم اجازه نداشتم بازی کنم چه برسد که بروم کارگاه!
دلیلش هم این بود که برادرم هم دنبال من میآمد و وقتی آفتاب میزد پسکلهی امیر، خوندماغ میشد. فکر میکردند که خب لابد من هم خوندماغ میشوم، اما هیچوقت خوندماغ نشدم. خواهرم که از برادرم هم بدتر، هم آفتاب میزد پسکلهآش، هم اگر کسی میزد پسکلهاش، هم اگر کسی یا چیزی نمیزد پسکلهاش، انگار خدا زده باشد پسکلهاش هفتهای چندبار خوندماغ میشد.
بدترین موقع وقتی بود که میخواست بمونم توی کارگاه و مواظب باشم (چون در باز بود) و خودش میرفت خونه تا خستگی در کنه یا چایی بخوره یا ...
اکثرا این جور وقتا یک جارو هم میداد دستم تا از اول تا آخر کارگاه را جارو کنم.
یک بار بدون این که ازم خواسته باشه، وقتی رفت خونه، شروع کردم به جارو کردن. وقتی برگشت حسابی دعوام کرد و اوقاتش تلخ شد. بعد فهمیدم، با جارو کردنم باعث شدم خاک بنشیند روی کارهایی که تازه رنگ زده بوده است و هنوز خشک نشده بودهاند.
دوستداشتنیترین بازیام این بود که چوبهای کوتاه مستطیلشکلی داشت که وسطشان یک شیار بود و من هر دو تا از این مستطیلها را از قسمت شیار داخل هم میکردم و شبیه هواپیما میشد و بازی میکردم. برای پیدا کردن آن مستطیلها که هماندازه و یکرنگ باشند، باید زیر ارهبرقی میرفتم، چون موقع کار با اره این تکهها درست میشدند و میافتادند روی زمین، آن موقع بود که دستم را از بازو میگرفت و من یک پا در هوا به دنبالش میرفتم...
یکی از همون روزهای ۲-۳ سالگی یادم هست که کاسهی بزرگ ماست را از مامان گرفتم و با احتیاط قدم بر میداشتم، حتی قلوهسنگهای مسیر سربالایی و سنگلاخ را به خوبی به یاد دارم. رودهن اون وقتا ده بود و خونهی ما روی کوه بود. نفهمیدم چی شد که پام گیر کرد به سنگ و پرت شدم جلو و صورتم رفت تو کاسهی ماست. یادم هست که چشمام میسوخت و بعد هم زدم زیر گریه.
اما وقتی مامانم اون روز را تعریف میکنه، طور دیگری میگوید: با سپیده رفته بودیم خرید و موقع برگشتن من اصرار و اصرار و بعد هم گریه که کاسهی ماست را بدهید من بیاورم و مامان هم اصرار که نه تو نمیتونی، کاسه سنگینه. اما زورش نمیرسه و تسلیم میشه و من هم بعد از چند قدم سکندری میخورم و کلهم میرود توی کاسهی ماست. وقتی صورتم را میبینند میخندند به صورت سفیدی که وسطش دو تا چشم سیاه هست. و من هم حسابی میزنم زیر گریه.
در هر حال گریه جزو برنامهام بوده، چه به خواستهام میرسیدم، چه نمیرسیدم، چه صورتم ماستی میشده، چه چشمم میسوخته!
میگن انقدر بچه بودم گـ. . بودم که نگو و نپرس. نشون به اون نشونی که اگر کسی زنگ در خانه را میزده است. هیچ احدی نمیبایست در را باز میکرده مگر سحر.
تازه اگر کسی نادانسته در را باز میکرده و طرف میآمده تو، قانون این بوده که مهمان برود بیرون و دوباره زنگ بزند تا سحر در را باز کند. که البته گاهی هم وقتی میهمان میرفته بیرون و دوباره زنگ میزده، سحر لج میکرده و در را باز نمیکرده است.
این آن چیزی است که تعریف میکنند ولی خودم در این مورد چیزی بیشتر از یک خاطرهی ۵ سالگیام به خاطرم نیست. و آن این که بابا رفته بود مسافرت و آخر شب بود و هنوز نیامده بود، اما قرار بود شب برگردد. من هم بیدار ماندهبودم تا وقتی بابا میآید در را برایش باز کنم.
خوب یادم هست، خانهی منوچهری بودیم. و من دم در اتاق نشسته بودم. بابام زنگ زد و من از هول این که بقیه در را باز نکنند چنان دورخیز کردم و بدو بدو دویدم سمت در که وقتی به در رسیدم نتوانستم سرعتم را کم کنم و با سرعت رفتم توی در. در که شیشهای بود شکست و دستم زخمی شد و من هم گریه کردم و بقیه آمدند که ببینند با خودم چه کردهام. بابا همچنان پشت در مانده بود. بابای بیچاره از پشت در، مدام میپرسید چی شد؟ دستش چیزی نشده؟ ببینید شیشه تو دستش نرفته باشه و من وسط گریه میگفتم که کسی در را باز نکند، تا خودم باز کنم.
واقعا که دست ننهم درد نکنه با این بچه تربیت کردنش!
من از ۲ سالگیام خاطرات روشنی دارم. آن زمان که رودهن زندگی میکردیم. من به خوبی حیاط و آشپزخانه و حتی جای اجاقگاز و شیر ظرفشویی آن خونه و اتاقها و در و کوچه و در مشترک بین خانهی ما و خانهی همسایه را به خاطر دارم. همچنین خاطراتی از پسر همسایهمان به نام امیرحسین و خواهرش ملوسک.
خاطرهی عروسی دختر همسایهمان هم یادم هست که آن در مشترک باز بود و من خیلی ذوقزده بودم و مرتب از آن در میرفتم خانهی آنها که عروسی بود و برمیگشتم خانهخودمان. همسایهمان که صاحبخانهمان هم بود، اردبیلی بودند و برای عروسی دخترشان هم آشدوغ پخته بودند. حتی خوردن آن آش را هم به خاطر دارم، وقتی که کاسه دستم بود و میخوردم.
از رودهن خاطرات دیگری هم دارم مثل این که یک شب مهمان داشتیم و یکی از مهمانها که احتمالا داییام بوده، داشت حرف میزد که من حرفایش یادم نیست اما یادم است که یک جملهای را ریتمیک تکرار کرده بود که من خیلی خوشم آمده بود و زود هم یادش گرفته بودم و شروع کردم به تکرارش و دویدن در خانه. اما بر خلاف انتظارم دعوایم کردند. سال ۵۶ بود و آن جمله ریتمیک تکرار «مرگبر شاه، مرگبر شاه، مرگ بر شاه» بود و در آن زمانه حرف خطرناکی بوده که بزرگترها را مجبور کرده بوده من را دعوا کنند و خودشان را هم سانسور.
گاو اختر خانم هم یادم هست که عزیزم پشت در اتاق تقلید صدای گاو میکرد و میگفت: سحر بدو بیا بخواب، گاو اختر اومد بخوردت و من که بر خلاف الان در بچگی گویا سرتق بودهام، میگفتم: عزیز بیا میدونم تویی.