اخبار اعلام کرد که ساعت ۲ صبح میتوانید مریخ را با چشم غیرمسلح در نزدیکی ماه ببینید.
کلی ذوق کردم، بهخصوص که آن ساعت از صبح ما هنوز بیدار بودیم و نخوابیده بودیم. به علی گفتم: بیا بریم بالای پشتبوم.
گفت: نه.
گفتم: اگر دوستدخترت بودم من را میبردی تا خود مریخ، حالا که زنتم تا بالاپشتبوم هم نمیبری.
گفت:ای بابا، اون موقع میخواستم زنم بشی، الان که دیگه ... !
علی پرسید: چطوری متن را عمودی تایپ کنم؟
گفتم: کنترل + ۶ را بگیر و تایپ کن.
دوباره پرسید: چطوری از این حالت خارج بشم؟
گفتم: انتهای مطلبت دو بار کنترل + ۶ بگیر.
خندید و گفت: میخواهی ۳ بار بگیرم، میخواهی ۶ بار بگیرم. خب بگو بلد نیستم، چرا چرند میگی؟
خلاصه این که حتی حاضر نشد امتحان بکند و نتوانست کار مشتری را انجام دهد و مشتری رفت!
علی پرسید: این ماوس چرا کار نمیکند؟
گفتم: باید داخل آن یکی درگاه میزدی.
نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت: پشت کیس یک جا هست که ماوس میرود، ده تا که کار نگذاشتهاند، ایراد از ماوس است. حتی حاضر نشد یک نگاه دیگر به پشت کیس بیندازد.
بلند شدم و خودم ماوس را دوباره وصل کردم به درگاه دوم، و ماوس کار افتاد.
داشت با زحمت زیاد یک میخ کلفت را داخل یک چوب خیلی سخت چکش میزد، و میخ نه کج میشد و نه تو میرفت.
گفتم: میخ را کمی چرب کن.
هرهر خندید: چرب کنم؟ از شدت خنده نمیتوانست چیزی بگوید.
بعد از کلی کلنجار رفتن، میخ و چکش را ول کرد و من میخ را چرب کردم و با دو تا تقهای که زدم، میخ تا نصفه داخل چوب رفت و علی چکش را پس گرفت و کار را خودش تمام کرد!
اما حالا بعد از ده سال که از زندگیمان میگذرد، موقع سیمان کاری از من دستکش آشپزخانه خواست تا دستش با سیمان تماس پیدا نکند، دستکشمان اندازهاش نبود.
پیشنهاد دادم قبل از کار دستش را با روغن زیتون چرب کند، قبول کرد و نتیجهاش را هم دید. حتی بعد از اتمام کار، وقتی دستش را شست، هنوز نرمی روغن زیتون روی دستش بود.
علی گفت: 9 صفحه کار تایپی دارم، 3 صفحه من تایپ میکنم، 3 صفحه تو تایپ کن، 3 صفحهی باقیمانده را هم باز خودم تایپ میکنم.
گفتم: من میخواهم بخوابم، اول من 3 صفحهی خودم را تایپ میکنم و میخوابم، بعد تو بشین و تایپ کن.
کنار من نشست، و در حالی که من تایپ میکردم، مدام بلبلزبانی کرد تا موقع کار خسته نشوم و بیخوابی اذیتم نکند. کاغذها را ورقی زد و با خنده گفت: خب، تو تا الان، 6 صفحهی من را تایپ کردهای، حالا 3 صفحهی خودت را تایپ کن!
خانهمان بنایی داریم و چند روزی مهمانی خانهی مامانم میرویم.
به علی گفتم: دسته چک و مدارک شناسایی و طلاها را برداشتهام چیز دیگری هست که لازم باشد بردارم که دزد نبرد؟
پرسید: مثلا چی؟
گفتم: مثلا سند ازدواجمان را !!!
یکی از این فیلمهایی که توش دختره و پسره به هم میگن: عزیزم تو از چه رنگی خوشت میاد؟ از آبهویج خوشت میاد یا از آبسیب؟ چی شد که با من ازدواج کردی؟ و ... را با علی مسخره میکردیم، که از علی پرسیدم: حالا تو از چه چیز من خوشت اومد، که با من ازدواج کردی؟
گفت: از حرف زدنت، جواب دادنت. از جواب دادنت خیلی خوشم اومد.
.
.
.
حالا ببینید من چه شکلی میشوم، وقتی چندمین سالگرد ازدواجمان میپرسم: علی جان، چه چیز منو دوست نداری و ترجیح میدهی تغییر کند؟ و او بگوید: جواب دادنت. تو خیلی جواب منو میدی!
در یک ظهر جمعهی گرم تابستان، درست وسط فصل هندوانه، علی با دوازدههزار تومانی که همهی موجودیمان بود، رفت تا هندوانه بخرد.
وقتی برگشت یک چمدان دستش بود!
خوشحال بود، پرسید: فکر میکنی چند خریدمش؟
نمیدانستم چی باید بگم، ولی مطمئن بودم دیگر پولی نداریم.
خودش گفت: ۰۰۰/۱۰ تومان! خوبه نه؟ بعد بازش کرد و داخلش یک هندوانه بود!
تازه کامپیوتر خریده بودیم و قرار شده بود من با کار تایپ اقساط کامپیوتر را پرداخت کنم. نرمافزار تایپمان که زرنگار بدون امکان چاپ بود را نیز همان شرکتی که کامپیوتر را فروخت، برایمان نصب کرده بود و ما دیسکتهای نصب برنامه را نداشتیم. همان روزی که کامپیوتر را آوردیم خانه، یک سفارش تایپ هم گرفته بودیم، زهی سعادت، همه چیز مرتب بود.
کار تایپ برای من که سرعت تایپم بالا نبود، سنگین بود و مهلت هم کم بود، فردا عصر باید تحویل میدادیم.
هارد کامپیوترمان ۴۰ مگا بایت بود، یعنی از یک سیدی هم کمتر!
علی هم که استاد چیدمان و بهینهسازی است، شروع کرد به پاک کردن چیزهای اضافی تا فضای بیشتری از هارد آزاد شود، از جمله بازیها و هلپ ویندوز سه و یک و ... را پاک کرد.
من که از این کار علی حوصلهام سر رفته بود و میخواستم زودتر بنشینم سر تایپ و کار را برای فردا آماده کنم، از اتاق رفتم بیرون تا کمتر حرص بخورم.
مدتی گذشت و علی بیرون نیامد، رفتم بهش سر بزنم ببینم کارش کی تمام میشود، دیدم به کامپیوتر زل زده است، سرش را گرفته بین دو تا دستاش و پکر است!
نرمافزار زرنگار را هم اشتباهی پاک کرده بود! و من فقط گفتم: فدای سرت.
اولین مسافرتمون نبود که با هم میرفتیم. اما از وقتی که رفته بودیم خونهی خودٍ خودمون این اولین مسافرت بود.
غیر از لباسهایمان که یک کولهپشتی کوچک بود، یک ساک بزرگ خوراکی، میوه و ناهار و میوه و آجیل و میوه و ... برداشته بودم.
موقع بیرون رفتن عین زنهای خانهدار و کاربلد فلکهی آب را بستم، شیر گاز را بستم، داشتم وسایل اضافی را از پریز میکشیدم که علی گفت: اصلا برایت این اهرم رو میزنم که همهی برق خونه قطع بشه و تو هم خیالت راحت بشه.
هم برق، هم آب و هم گاز را قطع کردیم و رفتیم.
اما خیالم راحت نشد، یک جای کار لنگ بود!
وقتی سر خیابان سوار ماشین شدیم، یادم افتاد که ساک خوراکیها را دم در جا گذاشتهام!
حالا دیگه خیالم راحت شد، چون فهمیدم کجای کار لنگ بوده است.
قرار بود سه روز رامسر بمانیم که ده روز ماندیم. خیلی خیلی خوش گذشت.
وقتی برگشتیم، ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. در را که باز کردم، بوی گندی زد توی دماغم و چشمم افتاد به ساک غذاها که دم در جا مانده بود. فکر کردم بوی گند، از غذاهای داخل ساک است که ده روز است ماندهاند و فاسد شدهاند.
هیچ کافر نبیناد، هیچ دشمن نشنواد، بوی گند از یخچال و فریزر بود که ده روز بود خاموش بودند و هر چه داخلشان بود فاسد شده بود!
شاید ده روزی شد که رهی و علی با هم تونستند کار یک کتابی رو تموم کنند. هر شب بیدار بودند و هر روز سر کار میرفتند و وقتی برمیگشتند دوباره تا صبح بیدار بودند و کار میکردند تا این که کتاب تموم شد.
فکر نکنم بیشتر از ۵ ساعت تو این مدت خوابیدند.
بعد از تموم شدن کار کتاب خونهی مامانم رفتیم. علی و اشکان رفتند تو اتاق و مشغول کامپیوتر شدند. شب که برگشتیم خونه، علی گفت: فکر میکنم تو اتاق اشکان که بودم و پنجره باز بود، بازوی راستم سرما خورده است. احساس گرفتگی و درد تو ماهیچهام دارم.
فرداش دردش بیشتر شد. بهش گفتم: برو دکتر. میدونستم نخواهد رفت.
از سر کار زنگ زدم بهش و حالش رو پرسیدم. گفت: هنوز دستش درد میکنه و انقدر درد زیاده که نمیتونه کار کنه. گفتم: عصری که اومدم با هم میریم دکتر.
وقتی از سر کار برگشتم، علی خونه بود. دستش رو نگاه کردم. پر از دانههای آبدار شده بود. مثل آبلهمرغون. خودش هم خبر نداشت. نکرده بود یه نگاهی به دستش بکنه، ببینه چشه! از دیدن دستش حالم بد شد. همون موقع رفتیم دکتر دوروزی.
دکتر گفت: تازگی چیکار کردی؟ این مریضی اسمش «زونا»ست. کسانی مبتلا میشن که یا براثر کهولت سن یا بر اثر مریضی شدید یا استرس ناگهانی قوای دفاعی بدنشون به شدت ضعیف شده باشه، تو که به نظر هیچکدوم از اینها نیستی به خصوص با این خونسردی تو بهت نمیاد که اهل استرس باشی و فهموند که میدونه اسمش علیبیغم است.
علیبیغم ما با ده شب کار و بیخوابی مداوم مرض آدمهای غمخوار را گرفته بود.