سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

باز هم خدا را شکر!

وقتی ماشینمان را دزد برد و بعد لاشه‌اش پیدا شد، همه می‌گفتند: خدا را شکر کنید که باز همینش هم پیدا شد. خدا را شکر کنید که باهاش دزدی نکردند. خدا را شکر کنید که باهاش تصادف نکردند، کسی را نکشتند...

حالا وقتی یک نفر گفت رأی ن م ی‌دهم.

جواب شنید که: همین که می‌گویی من رأی ن م ی‌دهم، یعنی آزادی. آنقدر آزادی داری که بتوانی رأی ن د هی!!!!!

و من جداً می‌گویم: خدا را شکر.

عدل / صلح / محبت

من تخمه کدو دوست دارم و علی تخمه آفتابگردان.

وقتی به قدر کافی هر دو تخمه را داریم، مشت می زنم و ظرفهایمان را پر می کنم. هر کسی از ظرفش تخمه ای که دوست دارد را می خورد. در عدالت

وقتی تخمه مان به قدر کفایت نباشد، من هر چه تخمه آفتابگردان است را به علی می دهم و هر  چه تخمه کدو است را خودم برمی دارم و اهمیتی هم نمی دهم که مقدار تخمه مان مساوی نیست و خودم را مجبور نمی کنم از تخمه ای که دوست ندارم برای خودم سهمی بردارم تا توانسته باشم عدالت را رعایت کنم. در صلح

گاهی هم فقط تخمه کدو داریم، چون علی تخمه آفتابگردانهای خودش را تمام کرده است، اما دست رد به سینه تخمه کدو هم نمی زند پس تخمه کدوهایم را می آورم تا با هم بخوریم. در محبت


روزهایی هست که دیگران رویم اثر می گذارند و آن چه را آنها مهم می دانند، برای من هم مهم می شود. نتیجه این که یادم می افتد؛ او سهم خودش را خورده و حالا آمده سراغ سهم من. یادم می افتد؛ او همیشه سهم خودش را زودتر تمام می کند و یادم می افتد؛ او می داند که می تواند بیاید سراغ سهم من.


محبت از دلم می رود. اخطار می دهم که نمی تواند سهم من را بخورد. صلح بینمان به هم می ریزد و او جری می شود و استدلال می کند که وقتی تو اینقدر یواش یواش و کم کم می خوری، حق نداری سهمت را انبار کنی و به من هم ندهی و عدالت از بین می رود.


وقتی همه چیز شکست، دلم برای محبت تنگ می شود که وقتی بینمان هست، صلح و عدالت هم می آیند.


عشق برای خداوند محبت

نباید فرق کند، اما فرق می‌کند!

هنگام رانندگی هر چیزی که توی جاده افتاده باشد را چنان با دقت نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم که آن چیز آشغال است یا حیوان تصادف کرده‌ی مرده.

همیشه هم یا سگه یا گربه یا پرنده.

بعد رو برمی‌گردونم و به راهم ادامه می‌دم. نمی‌دونم چه اصراریه که باز هم تا یه برجستگی تو جاده می‌بینم، با دقت زیاد تماشاش می‌کنم تا مطمئن شوم که چی هست.

 

این شهرکی که به تازگی آمده‌ایم واقعاً جای دنج و راحتیه. یک طرف شهرک گندم‌زار قشنگیه که یک ضلعش با امتداد درختهای کهن حصارکشی شده و طرف دیگرباغ است و از دیوار باغ‌ها هم شاخه‌های درخت‌ها بیرون زده است. تا بخواهی اینجا درخت و گل و بوته هست. همین هم باعث شده که تنوع جانوران زیاد باشد. یک بار سنجاب دیدم که روی شاخه‌ها داشت بالا و پایین می‌رفت. دو بار هم شانه‌به سر و یک بار هم دارکوب که با شگفتی به صدایی که ایجاد می‌کرد گوش کردم. باورم نمی‌شد.

 

یکی از همین شب‌هایی که می‌رفتم مترو دنبال علی، دیدم باز توی جاده یک چیزی افتاده است. منتظر گربه یا سگ بودم که نگاهش کنم و رد شوم. اما روباه بود. خیلی ناراحت شدم. حالم بد شد. سرعتم رو کم کردم و با احتیاط بیشتری رانندگی کردم تا نکنه من هم یکیشون رو زیر کنم.

نباید برایم سگ و گربه با روباه فرقی می‌کرد، اما فرق می‌کرد.

 

هر چی یادم میاد تلویزیون ایران اخبار تعداد کشته‌ها را می‌دهد. بمب‌گذاری، عملیات انتحاری، برخورد راکت، جنگ، گرسنگی. افغانی، عراقی، فلسطینی، بوسنیایی، چچنی، ... حتی ایام عید آمار کشته‌شدگان تصادفات رانندگی!

 

دیگر از خبر کشته شدن، دردم نمی‌آمد. تا این که خبر انفجار در خط پایان دوی ماراتون بوستون را شنیدم. خیلی ناراحت شدم.

نباید برایم فلسطینی و افغانی با آمریکایی فرقی می‌کرد، اما فرق می‌کرد.

 

وقتی بیشتر فکر کردم دیدم از این ناراحتم که یک جای دنیا آرامش بوده و این آرامش به هم خورده است. از این که جایی اینقدر ساخته و پرداخته شده است که می‌تواند صد و هفدهمین دور مسابقات ماراتونش را برگزار کند و حالا این امنیت نابود شده است، ناراحت شدم. کشته شدن آدم‌ها برایم فرقی نداشت و چون مدام خبرش را می‌شنوم نسبت به این خبر سِر شده‌ام و دیگر دردم نمی‌آید. اما به هم ریختن آرامش جایی که برای زندگی درست شده است و مدت‌ها توانسته به همین منوال ادامه دهد، ناراحتم می‌کند.

کی از مرز رد شدم؟

رنگین‌کمان را دوست دارم. 

بچگی‌هام عصرها که حیاط را آب می‌پاشیدم با شلنگ آب، رنگین‌کمان درست می‌کردم و از دیدنش کِیف می‌کردم. 

الآن هم یک ضلع اتاق بچه‌ها را رنگین‌کمان کشیده‌ایم. 

هر چه بیشتر نگاهش می‌کنم بیشتر مبهوتش می‌شوم. 

 

در مسیر برگشت از ترکیه به ایران با همسفرهام خیلی احساس راحتی می‌کردم همه با کمی اغماض به هم شبیه و نزدیک بودیم.  اگر چه چندین آمریکایی ـ اروپایی ـ کرد ـ ترک ـ لر با ما در قطار همسفر بودند، اما باز هم همان احساس را داشتم، به خصوص با ترک‌ها که در کشورشان هم مهمان بودم خیلی احساس راحتی می‌کردم. به نظرم خیلی شبیه ما بودند. 

از تهران که حرکت کردیم اول به کرج و بعد قزوین و بعد زنجان و ... خلاصه همینطور که می‌گذشت وارد شهرهای ترک‌زبان (آذری‌زبان) می‌شدیم و بعد هم که از مرز گذشتیم وارد کشور ترک‌زبانِ ترکیه شدیم. و انقدر این تغییر به آرامی اتفاق افتاد که صبح که بیدار شدم اصلاً تفاوت فرهنگ را حس نمی‌کردم. هر چه که قطار بیشتر در دل خاک ترکیه پیش می‌رفت تفاوت‌ها آشکارتر می‌شد اما طولانی بودن زمان مسافرت باعث می‌شد تا یک‌باره این تفاوت‌ها را حس نکنم. 

  

الآن که نقشه را نگاه می‌کنم، می‌بینم احتمالاً اگر به سمت کشورهای عربی هم حرکت کنم همین اتفاق می‌افتد و کم کم به شهرهای جنوبی و مردمان سیاه‌چرده و عرب‌زبان جنوب و بعد هم به کشورهای کاملاً عربی‌زبان خواهم رسید. حتی به شرق هم همینطور است، شکل و شمایل و لهجه‌ها به تدریج و شهر به شهر شرقی و شرقی‌تر می‌شود.


راستی ما چطور تونستیم روی زمین مرز بکشیم ؟


مرز بین رنگ‌های رنگین‌کمان کجاست؟

فانتزی من

من هم یک فانتزی دارم، آن هم این است که؛


یک شب که علی می‌آید خانه، ببیند که من مرده‌ام و کنارم دیوان شمس تبریزی باز است و برش دارد و نگاهش کند و ببیند که من کدام غزل را خوانده‌ام و او هم صیحه‌ای بکشد و کنار من بمیرد!


طعم خوش لحظه‌ها ...

وقتی لابه‌لای خاطره‌هام چاقاله‌بادوم می‌خورم، خیلی حال می‌ده، تردی‌اش را دوست دارم، و این خرپ‌خرپ کردنش بهترین موسیقیه. نمک هم که بهش بزنم حالش بیشتر می‌شه.

اما وقتی از زرورق خاطرات درش میارم و می‌ذارم دهنم، می‌بینم مزه علف می‌‌ده، و سفته و رو دلم می‌مونه و نمی‌تونم زیاد بخورم وگرنه دل درد می‌گیرم و نمک هم هیچ کمکی به تغییر این وضع نمی کنه.


دیدن گوجه‌سبز مرا یاد میوه‌فروشی سر کوچه دبستانمان می‌اندازد. گوجه‌سبزهای کپه شده روی سینی که با سلیقه‌ی تمام یک گوجه فرنگی قرمز هم روی قله‌اش می‌گذاشت تا دل من را ببرد، وامی‌داشتم که چند سیر گوجه سبز بخرم و بخواهم که همانجا برایم بشوید و کمی نمک به آن بپاشد و بعد هوس لی‌لی می‌کردم، همانطور که اول نمک دور گوجه‌سبزها را می‌مکیدم و بعد یه گاز یه گاز از گوجه‌سبزها می‌خوردم و می‌خوردم و می‌خوردم تا دندانهایم کند می‌شدند و دلم ضعف می‌رفت و ...

اما وقتی آن روزها یادم نباشد، از کنار میوه‌فروشی رد می‌شوم بی‌آن که گوجه‌سبزها را ببینم، حتی وقتی دخترانم می‌گویند مامان گوجه‌سبز، اول به قیمتش نگاه می‌کنم و بعد به این فکر می‌کنم که از صبحانه‌ چقدر گذشته و به ناهار چقدر مانده و دست‌هایشان تمیز است یا نه؟ و آخر هم قانعشان می‌کنم که چیز مفیدتری برایشان خواهم خرید، چیزی که مشکل‌ دل‌درد و دل‌ضعفه و ... نداشته باشد.


وقتی بوی قورمه سبزی مستم می‌کنه و منو می‌بره به بچگی‌هام، از رنگش که توی کاسه‌ی خورش‌ یک رنگه و وقتی با برنج قاطی‌اش می‌کنی یک رنگ دیگر است و لوبیاها هم مثل گوهرشب‌چراغ وسط اون روغن سیاهش خودنمایی می‌کنند. و وسوسه‌ی خوردن پیاز همراه قورمه‌سبزی و به خصوص ریختن آب خورش روی ته دیگ دیوانه‌ام می‌کند.

اما وقتی از کوچه‌های بچگیم بیرون میام و راست روی صندلی می‌نشینم و قورمه سبزی را می‌خورم، می‌بینم کمی مزه سبزی ته گرفته می‌دهد، و دیگر هیچ. حتی رنگش هم چنگی به دلم نمی‌زند.


راستی اگر امروز بخواهم چشم باز کنم و بی‌خاطره زندگی کنم،  از چه چیزهایی لذت خواهم برد، و اصلاً چیزی برای لذت بردن پیدا می‌کنم یا حتی درد کشیدن؟


یا فقط زندگی‌ام تماشا و تجربه خواهد بود؟

توقع زیادی ندارم!

دلم پیاده‌رو می‌خواهد!    

نه بابا، نه از آن پیاده‌روهایی که پهن است و کفش سنگ‌فرش است و یک طرفش باغچه دارد و راه به راه سطل آشغال دارد؟  و گاهی اغذیه‌فروشی‌ای صندلی‌هایش را بیرون چیده است و تو وسوسه می‌شوی که دمی بنشینی و در بین گذر عابران چیزی بنوشی یا بخوری.  

 

نه بابا، نه از آ‌ن پیاده‌روهایی که بچه‌ها بتوانند در آن لی‌لی بازی کنند، و تو بتوانی به آسودگی دستشان را رها کنی و تماشایشان کنی که به دنبال هم می‌‌دوند.  

 

نه بابا، نه حتی از آن پیاده‌روهایی که باریک است و کفش سنگ‌فرش است اما جابه‌جا سنگ‌هایی لق شده‌اند و روزهای بارانی پا که می‌گذاری، آبش می‌پاشد به پاچه شلوار خودت و بغل‌دستی‌هایت، و روی شمشاد باغچه‌اش که کچل و کج و کوله‌است مدام تف‌های غلیظ و رقیق می‌بینی و مغازه‌دارها هم آشغال‌هایشان را گذاشته‌اند کنار تک و توک درختی که در مسیر هستند و در این بین موتورسوارها هم طلبکارانه تو را به این سو و آن سو هدایت می‌کنند تا راهشان را باز کنند.  

 ـ

نه بابا نه حتی از آن پیاده‌رو‌هایی که هر چند ده متر یک بار مجبوری به داخل سواره‌رو بروی چون پیاده‌رو به دلیل ساخت و سازی  از قبیل مغازه، خانه، یا مترو، یا فاضلاب،... با تابلوی عذرخواهی یا بدون تابلوی عذرخواهی مسدود است.

 

نه بابا، فقط پیاده‌رو می‌خواهم، که وقتی دخترانم را به مدرسه می‌برم، مجبور نباشم دوش به دوش ماشین‌ها راه ببرمشان.

من در این تاریکی در گشودم به چمن‌‌های قدیم ...

بچه که بودم همه چیز یادم می‌ماند.  

روزگاری که بزرگتر‌هایم حتی قرارهای مهمشان را فراموش می‌کردند من همه‌ی روزها و روزمرگی‌ها با جزئیات یادم می‌ماند. و البته این کمی باعث دلخوری بزرگترها بود به خصوص سر بزنگاه‌ها که نمی‌توانستند زیر چیزی که گفته بودند بزنند یا بدتر از همه وقتی که نصیحتی می‌کردند که من مثل بچه تخس‌ها به رویشان می‌آوردم که آن بار خودت هم رعایت نکردی! (چقدر بچه بی‌ادبی بودمُ الآن خجالتش را می‌کشم۱). 

آن روزها به همه چیز دقت می‌کردم حتی همان تخسی‌هایی که می‌کردم دقیق و حساب‌شده بود  هیچ دو اتفاقی برایم یکسان نبود. هیچ دو روزی برایم تکراری و کسالت‌بار نبود. هیچ وقت حوصله‌ام سر نمی‌رفت. همیشه کاری برای انجام دادن داشتم . همیشه کنجکاوی یا کاری بود که مرا سرگرم کند. 

بیشتر از همه از این متعجبم که چطور می‌توانستم یک کار تکراری را بارها و بارها انجام دهم و خسته نشوم و حوصله‌ام سر نرود. حتی قصه‌های مامان‌بزرگ‌هایم که دو سه  تا بیشتر نبودند و من همیشه می‌خواستم تا همان قصه‌های تکراری را باز هم تکرار کنند و بگویند و من حظی می‌بردم که نگو. اما حالا نه تنها طلوع و غروب تکراری شده بلکه کسوف و خسوف هم تکراری شده‌اند.

توی ایوانمان می‌خوابیدم و به حرکت ابرها در آسمان نگاه می‌کردم. گاهی با آنها شکل‌هایی می‌ساختم اما زمان‌هایی هم بود که حتی این کار را هم نمی‌کردم و همین تماشای حرکت ابرها برایم حسابی جذاب بود. مدت‌ها می‌نشستم و به راه رفتن مورچه‌ای روی دیوار نگاه می‌کردم که یک بال سوسک را حمل می‌کرد. 

اما این اواخر سال‌ها بود که  هدفمند شده بودم و دیگر وقتم را به تماشای مورچه‌ها و ابرها تلف نمی‌کردم. در عوض کار می‌کردم و پول در می‌آوردم تا احساس خوشی را تجربه کنم. در عوض کتاب‌ می‌خواندم و فیلم‌ نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم لذتی را که آن نویسنده در کشف آن چه نوشته تجربه کرده را من هم با خواندن نوشته‌هایش تجربه کنم. 

تا این که کسی یادم آورد:  

چشم‌ها را باید شست 

جور دیگر باید دید  

رفتم و تمام خاطراتم را و گذشته‌ام را زیر و رو کردم و چشم‌های کودکی‌ام را یافتم. 

حالا انگار راستی راستی  

 

طراوت روی آجرهاست 

روی استخوان روز  

 

 

 

۱- هنوز هم این عادت زشت را دارم.

معلم‌های کوچولوی من

فرایند یادگیری در زمان آموزش غنی‌تر و عمیق‌تر از زمان فراگیری است. 

الآن که دارم به بچه‌ها از حرف زدن و راه رفتن و غذا خوردن یاد می‌دهم تا چطوری دانه درخت می‌شود و جواب دادن به سوال‌هایی از این قبیل که از کجا می‌دونی کی به کیه و چی به چیه؟ 

یک بار دیگه دارم تربیت می‌شم. بیچاره مامانم چقدر زحمت کشیده برام و حالا چقدر هم خودم زحمت کشیدم بماند اما این بچه‌ها بی‌هیچ زحمتی دارند همه آن چه که باید یاد می‌گرفتم را یادم می‌دهند. 

موقع رانندگی یکی از این فروشنده‌های شکلات و آب‌بنات سر چهارراه‌ها آمد دم پنجره‌ی ماشین و خواست که چیزی بفروشد. علی شیشه را داد بالا. حوا پرسید: بابا چرا شیشه را دادی بالا؟ 

علی گفت: خب نمی‌خواستم چیزی بخرم. 

حوا گفت: خب بهش می‌گفتی نمی‌خوام بخرم. چرا شیشه را دادی بالا؟  

من و علی هر دو ساکت شدیم. و این سکوت سرشار از ناگفته‌ها بود. 

حواجونم خیلی گلی. دوستت دارم معلم من.

من برگشتم!

من برگشتم .  

نوروز ۸۹ / کاخ نیاوران

ادامه‌ی بازی ده کتاب تاثیرگذار

6- باورهای حقیقی:‌ ویرجینیا اور ولف. ای‌کاش این کتاب را وقتی 14 ساله بودم می‌خواندم، تا کمک‌حال سال‌های پایانی نوجوانی‌ام باشد.

7- سومین کرانه‌ی رود: داستان کوتاهی از روسا. هربار می‌خوانم منقلبم می‌کند.

8- همه می‌میرند: سیمون دوبوار. به جمله‌ای که در مقدمه بود ایمان آوردم: همه می‌میرند، اما پیش از آن زندگی می‌کنند.

9- میهمانی خداحافظی: میلان کندرا. یاد گرفتم، به اندازه‌ی افکارمان گناهکاریم و نه به اندازه‌ی رفتارمان.

10- قابوسنامه و بوستان سعدی . هر دو را با هم در این شماره از من بپذیرید.

بعد از نوشتن پست قبلی رفتم سراغ کتابخانه‌مان و دیدم غیر از کتاب‌هایی که از کتابخانه‌ام کم شده است در کمال تاسف کتاب‌هایی به کتابخانه‌مان اضافه شده است.

نه به خدا قصد دزدی نداشتم. الان توضیح می‌دهم. کتاب‌ یکی از دوستانم را ندادم چون دلم می‌خواست خودش از من بخواهد و این بابی شود برای دیدار دوباره. او هم برای انتظار من پیغام فرستاد که کتابهایش را برایش بفرستم و من همچنان منتظرش ماندم تا الان که دیگر تاریخ مصرف آن روابط گذشته است و کتاب‌ را برایش خواهم فرستاد. کتاب دیگر را هم به جان خودم چندبار خواستم به صاحبش برگردانم و گفت: نه، فعلا بماند پیشت تا بعد.

می‌دانم عذرهای بدتر از گناه آوردم.

همین هفته کتابخانه‌مان را مرتب می‌کنم.

ده کتاب تاثیرگذار

در وبلاگ «توکای مقدس» با یک بازی آشنا شدم که شما را هم به آن بازی دعوت می‌کنم، از این قرار که: ده کتاب «اثرگذار» روی زندگی‌تان را نام ببرید.  

 لیست من شامل کتاب‌های زیر است:

۱- شازده کوچولو: مثل هر کسی که این کتاب را خوانده و اثر گرفته است، من هم این کتاب اثرگذارترین کتابی است که خوانده‌ام. 

۲- پاپیون: تلاش بی‌وقفه و آزادی و آزادی و آزادی. نمی‌دانم چند نفر احساس من را نسبت به این کتاب دارند، چون دور و برم کسی را ندیدم که این کتاب را خوانده باشد. 

۳- مجموعه‌ی کارلوس کاستاندا و دون خوان (هر کتاب نام جداگانه‌ای دارد اما کل مجموعه ماجراهای واقع بین این دو شخصیت است) : آن سالی که خواندمش ۱۹ سالم بود. همه‌ی «بودم» را «نابود» کرد و هر چه برایم «نابوده» بود، «بود» کرد. 

۴- برف‌های کلیمانجارو: ارنست همینگوی، نویسنده‌ی محبوب من است، اما این کتابش که فیلم هم شده است، جمله‌ی طلایی‌ای برای من داشت که این روزها در کتاب‌های موفقیت و ... با این عبارت دیده می‌شود که اول ببین نردبانت را به کدام دیوار تکیه داده‌ای؟ بعد از آن بالا برو. در برف‌های کلیمانجارو مثالش پلنگی است که سر از قله‌ی کوهی درآورده و مرده است و می‌گویند: که او به اشتباه بوی طعمه را تشخیص داده و تا آنجا بالا رفته و همانجا مرده است. وقتی خواندمش مدام مسیری که می‌روم را بازبینی می‌کنم تا مطمئن شوم بوی طعمه هنوز در این مسیر می‌آید و آیا این همان‌چیزی است که من می‌خواستم؟ و درس دوم این که نویسنده نمی‌تواند از توی اتاق خوابش صحنه‌ی جنگ را بنویسند، باید برود و داخل ماجرا قرار بگیرد. و من دیدم که نه فقط نویسندگی، که هیچ کاری را نمی‌شود، بیرون گود ایستاد و توصیف و نتیجه‌گیری کرد.

۵- داستان بی‌پایان: میکائیل آلنده. خواندن این کتاب را به همه‌ پیشنهاد می‌کنم. به من یاد داد که هر چیزی یک جور دیگر هم ممکن است اما آن یک جور دیگر خودش داستان دیگری است. زندگی هر کسی داستانی است که  خودش می‌سازد و هیچ چیز از پیش‌تعیین‌شده‌ای ندارد، فقط بستگی به تخیل تو دارد. 

5 تای دیگر را وقت دیگری می‌نویسم. 

چون الان غم این که کتاب‌هایی که نام بردم از کتاب‌خانه‌ام کم شده است، دارد مرا می‌کشد. 

پاپیون و برف‌های کلیمانجارو و کاستاندا کتاب‌های قرضی بودند که برگرداندم. کاشکی کتاب‌های من را هم برمی‌گرداندند.

ربط

به علی می‌گویم: این که می‌گویند: ایرانی‌ها و آلمانی‌ها هر دو از نژاد آریایی هستند، را شنیده‌ای؟ اصلا این آلمانی‌ها به ایرانی‌ها هیچ ربطی ندارند، ببین ما هر جنس خوبی که در خانه‌مان داریم، از کلیه‌ی لوازم برقی بگیر تا مایع ظرفشویی و همین درزگیر پنجره‌مان آلمانی است. که یکیشان را هم ایرانی‌ها نتوانسته‌اند به آن کیفیت بسازند. 

علی می‌گوید: نژاد ایرانی و آلمانی هر دو آریایی هستند و خیلی هم به هم مربوطند. اینطوری که آنها تولید می‌کنند و ما مصرف می‌کنیم!

بلاد کفر و مملکت امام زمان

شنیده‌اید می‌گن: خوشی زده زیر دلش؟ 

حکایت بابای من است که هوس کرده برگرده ایران! 

از سرزمین کفار مستمری می گیرد، آنقدر که برای پرداخت اجاره‌خانه و قبض‌ها و خوراک و پوشاک و یک زندگی بدون بَرج کافی باشد.  

دو تا جراحی روی زانویش انجام داده‌اند و الان کشکک‌های زانوی هر دو پایش مصنوعی است. حتی ردی هم از جای بخیه‌ها پیدا نیست، پولش را تمام و کمال بیمه داده است.  

  

در خیال برای خودش برنامه‌ریزی کرده است که می‌آید ایران و یک خانه اجاره می‌کند (منظورش آپارتمان نیست، خانه‌ی حیاط‌دار می‌خواهد) و یک ماشین می‌خرد و یک کارگاه هم اجاره می‌کند و چندتا کارگر استخدام می‌کند و با آشنایی‌هایی که از سابق دارد، دوباره سفارش کار مبل‌سازی می‌گیرد و خودش بالای سر کارگرها می‌ایستد و آنها کار می‌کنند و همه با هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند! 

 

یکی بگه چطوری می‌شه از خواب بیدارش کنم؟ و برگشتن به ایران رو از سرش بیرون کنم؟ 

نمی‌داند در این مملکت «امام زمان» حقوق یک مهندس لازمه تا فقط پول ماهیانه‌ی داروهایش را پرداخت کند، بقیه‌ی خیالاتش که احتیاج به پول «شهرام جزایری» دارد.

آرزوها (ویکتورهوگو)

آرزوها (ویکتورهوگو) 
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد،
و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی،
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
 
برایت همچنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد،
و چون زندگی بدین گونه است.
 
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غره نشوی.
 
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی،
نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه‌ دارد.
 
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند،
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند،
و با کاربرد درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.
 
امیدوام اگر جوان هستی،
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی،
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌ نمایی اصرار نورزی،
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی،
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد،
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
 
امیدوارم سگی را نوازش کنی،
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی،
هنگامی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد،
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان.
 
امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی،
هرچند خُرد بوده باشد،
و با روئیدنش همراه شوی،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
 
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی،
زیرا در عمل به آن نیازمندی،
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
 
و در پایان، اگر مرد باشی،
آرزومندم زن خوبی داشته باشی،
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی،
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
 
اگر همه‌ی این‌ها که گفتم
فراهم شد،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

عزیز دل بابا

دلم برای بابام که دور از شهر و یار و دیار، تنهاست می‌سوزد. به قول خودش حتی کسی نیست که وقتی بیدار می‌شود بهش سلام کند. 

بچگی‌هایم خیلی عزیز دل بابایم بودم. 

موقع جداییشان به دلیلی که نه مامانم و نه بابام هرگز نفهمیدند، ماندن با مامانم را انتخاب کردم و حسابی حال بابایم گرفته شد. خیلی روی من حساب می‌کرد. باورش نمی‌شد که تنهایش بگذارم. 

بعد از جداییشان از بین حرف‌های مامانم چیزهای جدیدی می‌شنیدم که هیچ وقت از بابایم ندیده بودم اما طلاقش را برایم موجه نمی‌کرد، آنهم بعد از بیست سال زندگی! 

به خوبی و خوشی از هم جدا شدند، برای مامانم تولد گرفتیم و چند شب بعدش دیگر مامان خانه نبود. نوزده سال از طلاقشان می‌گذرد و هنوز برای روز زن و برای روز پدر به هم زنگ می‌زنند! روز تولد همدیگر به هم زنگ می‌زنند. اما حاضر نیستند با هم زندگی کنند. حتی وقتی مامان به هر دری می‌زد تا بتواند با بچه‌هایش از ایران برود، حاضر نشد تا از رانت بابا استفاده کند و اقامت به شرط ازدواج مجدد با بابا را رد کرد. 

این روزها که بچه‌هایم عزیز دل بابایشان هستند، هر وقت از دست علی از کوره در می‌روم به خودم و بابام فکر می‌کنم و این که از نظر من بابام بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین مرد روی زمینه ولی از نگاه مامانم؟!

میان دو کس جنگ چون آتش است فردوسی‌پور بدبخت هیزم‌‌کش است

وقتی که بچه بودم، می‌رفتیم لموک۱ خانه‌ی دایی‌ام، باغی که استخر داشت و کلی درخت و پروانه و سنجاقک و یه عالمه قورباغه! 

یک پسری۲ بود که سنجاقک‌ها را شکار می‌کرد و در هر دستش یک سنجاقک می‌گرفت و آنها را آنقدر به هم نزدیک می‌کرد تا با هم دعوا کنند. طی این جنگ یکی سر آن یکی را می‌خورد. بعد آن که زنده می‌ماند را رها می‌کرد که بپرد. 

اما بال‌های سنجاقک برنده بین انگشتان پسر همیشه آسیب می‌دید و دیگر توانایی پریدن نداشت، گاهی هم طی جنگ آنقدر آسیب می‌دید که دیگر نمی‌توانست بپرد. 

همیشه از دیدن برنامه‌ی نود و فردوسی‌پور۳ یاد آن پسربچه‌ی تخس می‌افتم.  

نمی‌دانم امشب مدیرعامل قبلی استقلال را می‌خواهد به جان کی بیندازد! 

باید همه‌ی برنامه‌های شب تلویزیون تمام شود بعد برنامه‌ی نود شروع شود تا ببینیم که چه می‌کند. وقتی هم که برنامه‌اش شروع می‌شود، با خداست که کی تمام شود، صاحب که ندارد! 

علی حسابی از برنامه‌ی نود و به‌خصوص از فردوسی‌پور دفاع می‌کند و معتقد است بیست‌میلیون! تماشاچی دارد و بهترین برنامه‌ی تلویزیون است و اگر در هر زمینه‌ای یک برنامه مثل نود داشتیم، چنین می‌شد و چنان می‌شد. انگار الان که در فوتبالمان برنامه‌ی نود داریم، فوتبالمان چه شده است؟ 

می‌گوید: این برنامه تابوها را شکسته است، مسئولین را پاسخگو کرده است، کمک به شفاف‌سازی کرده است و ... 

من می‌گویم: فردوسی‌پور را پولدار، فوتبالیست‌ها را پر رو، مسئولین را بی‌آبرو، بچه‌هایم را بی‌خواب کرده است و من را هم بی‌شوهر!

 

۱- روستایی در شمال 

۲- پسرخاله‌ی دختردایی‌ام 

۳- درد و بلای مزدک میرزایی بخورد توی سرش