بعد از کارهای خونه یا به قول گرگانیها قندواری، برای بچهها شعر خوندم از کتاب «خرمن شعر خردسالان» نوشتهی اسداله شعبانی.
بعد از شعرخوانی ماجرای حمام کردن بچهها بود که حوا میخواست تو وان بنشیند و مروا نمیخواست توی وان بنشیند. اما حوا میگفت: هر دومون توی وان بنشینیم. وای که چقدر این دختر شبیه باباشه و هر چیز خوبی رو برای خودش میخواد و میخواد دیگران را هم به زور در این چیز خوب شریک کند!
عصری نرگس آمد و رفت. مقداری کلهپاچه بار گذاشتیم!
راستی که وقتی حرف خیانت میشود، زنها رگ غیرتشان به جوش میآید و میخواهند نه تنها مرد خیانتکار بلکه هر مرد دیگری را هم به بهانهی این که شاید روزی او هم خیانت کند، بکشند.
اما مگر چند تا از مردها همجنسبازند و میروند با یک مرد دیگر دوست میشوند و خیانتشان این مدلی است؟
مگه غیر از این است که عموما طرف خیانت هر مردی یک زن است؟ پس این زنها از دست کی عصبانی هستند؟ خودشان؟
از دست خودشان عصبانی هستند، که وقتی کمبود عاطفه، کمبود توجه، کمبود سکس دارند، به هر رابطهای تن میدهند و هر رابطهای را مجاز میدانند و هزار توجیه دارند که آخه میدونی این آقا شرایطش فرق داره، این خیلی تنهاست، زنش درکش نمیکنه، اصلا زنش مریضه، یا این آقا از اولش هم قصد ازدواج با زن فعلیاش را نداشته و آنها اصلا همدیگر را دوست ندارند و اصلا زن طرف دیوانه است. و همهی اینها را میگویند برای این که بگویند رابطهی ما خیانت در حق زندگی زناشویی یک زن نیست بلکه نجات زندگی تنها و تاسفبار یک مرد است.
نمیخوام مردها رو تبرئه کنم و بگم اونها تقصیری ندارند و این زنها هستند که هر بار مردها را فریب میدهند و از راه بهدرشان میکنند. نه این طور نیست. ولی بر خلاف اخلاق صنفیه که ما زنها در حق هم خیانت کنیم.
شاید قانون مردها با زنها فرق داره که از نظر مردها هر رابطهای خیانت محسوب نمیشه و هر کدومشون این رابطه رو تا یه حدودی مجاز میشمرند و از اونجا به بعدش رو خیانت حساب میکنند. یکی میگه این که تو چتروم که نه من تو رو میشناسم، نه تو منو میشناسی اگر با هم حال کنیم که خیانت نیست. اون یکی میگه اگر تلفنی صحبت کنیم که خیانت نیست. اون یکی میگه این که همدیگر را ببینیم که خیانت حساب نمیشه و یکی دیگه نظرش این که مگه نمیگی دوستت نداره و تو هم دوستش نداری و مدتهاست با هم سکس نداشتید؟ پس اگر من و تو سکس داشته باشیم که خیانت حساب نمیشه!
اما نظر زنها دربارهی خیانت این نیست، هر علاقهای چه علنی و چه پنهانی (حتی اگر ابراز نشه) یعنی خیانت. حساب علاقهی آقایون به مادرشون و دخترشون فرق میکنه اون حسادت زنها رو تحریک میکنه چون میخوان تو زندگی شوهرشون بهترین باشند. علاقهای که زنها خیانت حساب میکنند علاقه به کار و فوتبال و فردوسیپور و حیدری هم نیست.
همون علاقهای که هر زنی میفهمه خیانته، یعنی خیانت. دیگه هم نبینم زنی به زنی خیانت کنه.
یاد من باشد با خدا رو راست باشم و به هم اعتماد کنیم.
هم من به خدا اعتماد کنم و هم برای خدا قابل اعتماد باشم.
اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. میترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خشخش لباس. اگر صدایی بود حتماً میشنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیکتر میشه. میترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمیدونستم با چی مواجه میشم. کاشکی آدم باشه. نه کاشکی هیچکی نباشه . نه نه هیچی نباشه. سرم پایین بود و تندتند میرفتم سعی کردم زیرچشمی پشتمو ببینم که حس کردم فاصلهش با من کم شد و یک دفعه بهم رسید و اومد جلوم. از شدت ترس پشتم یخ کرده بود و پاهام سست شده بود.
سایهام بود که از فاصلهی اون چراغ برق تا این چراغ برق کوتاهتر میشد و حالا هم جلوتر از من میرفت.
وقتی به کتابخونهمون نگاه میکنم، دلم برات میسوزه. با دیدن اسم هر کتابی یاد روزهای تجربهکردن زندگیام میافتم و این که بزرگ شدن چقدر سخت بود. چه راه درازی پیش رو داری عزیزم.
هر روز کتاب میخونم شاید کمک کنه رابطهی بهتری داشته باشیم، من، تو، بابات. این روزها سرم گرم و دلم سرده.
هزارتا حرف دارم باهات، هزارتا کار هست که میخوام برات انجام بدم.
راستی که مامان شدن کار سختیه. صبحها که از خواب پا میشی چشات سیاهی میرن، بعد نوبت حالت تهوعه، بعد از اون سر دلت سنگینه، اما دلت ضعف میره و گرسنته. بعدازظهر نوبت خستگیه و سنگینی، نصف شبها هم نوبت دلدرده، ...
البته بابا بودن هم سخته، چون صبحها علی مدام اطرافمه تا ببینه چه کاری میتونه برام بکنه و شبها هم بیدار میشه ظرف مییاره اگر خواستم بالا بیارم یا چند تا بالش میگذاره پشتم تا دلدردم بهتر بشه. و اصرار داره هر وقت کاری داشتم صداش کنم، اما من دلم نمییاد آخه صبحش باید بره سرکار، مثل من.
تازه اینها چیزاییه که میبینم، اگر قرار باشه علی هم به اندازهی من فکر و خیال این که چه خواهد شد داشته باشه که بیچاره علی.
عزیزم، این روزها همهاش بابات میگه بنویس، بنویس، دیگه این روزها تکرار نمیشهها.
اما تو که میدونی من همهی روز دارم باهات حرف میزنم. کاشکی میشد ضبط کرد، چون حال نوشتن ندارم. آخه نوشتن تمرکز حواس میخواد، جملات درست و حسابی میخواد، فکر میخواد، و این روزها هر کاری حاضرم بکنم غیر از فکر کردن. برای همین هم تا میرسم خونه کارتون میگذارم برای این که فکر نکنم.
فکر کردن کار پرمخاطرهای است، «به اندیشیدن خطر مکن» (شاملو)
من از ۲ سالگیام خاطرات روشنی دارم. آن زمان که رودهن زندگی میکردیم. من به خوبی حیاط و آشپزخانه و حتی جای اجاقگاز و شیر ظرفشویی آن خونه و اتاقها و در و کوچه و در مشترک بین خانهی ما و خانهی همسایه را به خاطر دارم. همچنین خاطراتی از پسر همسایهمان به نام امیرحسین و خواهرش ملوسک.
خاطرهی عروسی دختر همسایهمان هم یادم هست که آن در مشترک باز بود و من خیلی ذوقزده بودم و مرتب از آن در میرفتم خانهی آنها که عروسی بود و برمیگشتم خانهخودمان. همسایهمان که صاحبخانهمان هم بود، اردبیلی بودند و برای عروسی دخترشان هم آشدوغ پخته بودند. حتی خوردن آن آش را هم به خاطر دارم، وقتی که کاسه دستم بود و میخوردم.
از رودهن خاطرات دیگری هم دارم مثل این که یک شب مهمان داشتیم و یکی از مهمانها که احتمالا داییام بوده، داشت حرف میزد که من حرفایش یادم نیست اما یادم است که یک جملهای را ریتمیک تکرار کرده بود که من خیلی خوشم آمده بود و زود هم یادش گرفته بودم و شروع کردم به تکرارش و دویدن در خانه. اما بر خلاف انتظارم دعوایم کردند. سال ۵۶ بود و آن جمله ریتمیک تکرار «مرگبر شاه، مرگبر شاه، مرگ بر شاه» بود و در آن زمانه حرف خطرناکی بوده که بزرگترها را مجبور کرده بوده من را دعوا کنند و خودشان را هم سانسور.
گاو اختر خانم هم یادم هست که عزیزم پشت در اتاق تقلید صدای گاو میکرد و میگفت: سحر بدو بیا بخواب، گاو اختر اومد بخوردت و من که بر خلاف الان در بچگی گویا سرتق بودهام، میگفتم: عزیز بیا میدونم تویی.
زن: از بچهدار شدنمون خیلی خوشحالم به خصوص که دیگه بهشت زیر پای ماست.
مرد: بهشت زیر پای مادران است عزیزم. زیر پای تو.
زن: روزی که سیب خوردم گفتی که با تو هستم و با من به زمین آمدی. باز هم با من باش. بهشت زیر پای ماست.