میگن انقدر بچه بودم گـ. . بودم که نگو و نپرس. نشون به اون نشونی که اگر کسی زنگ در خانه را میزده است. هیچ احدی نمیبایست در را باز میکرده مگر سحر.
تازه اگر کسی نادانسته در را باز میکرده و طرف میآمده تو، قانون این بوده که مهمان برود بیرون و دوباره زنگ بزند تا سحر در را باز کند. که البته گاهی هم وقتی میهمان میرفته بیرون و دوباره زنگ میزده، سحر لج میکرده و در را باز نمیکرده است.
این آن چیزی است که تعریف میکنند ولی خودم در این مورد چیزی بیشتر از یک خاطرهی ۵ سالگیام به خاطرم نیست. و آن این که بابا رفته بود مسافرت و آخر شب بود و هنوز نیامده بود، اما قرار بود شب برگردد. من هم بیدار ماندهبودم تا وقتی بابا میآید در را برایش باز کنم.
خوب یادم هست، خانهی منوچهری بودیم. و من دم در اتاق نشسته بودم. بابام زنگ زد و من از هول این که بقیه در را باز نکنند چنان دورخیز کردم و بدو بدو دویدم سمت در که وقتی به در رسیدم نتوانستم سرعتم را کم کنم و با سرعت رفتم توی در. در که شیشهای بود شکست و دستم زخمی شد و من هم گریه کردم و بقیه آمدند که ببینند با خودم چه کردهام. بابا همچنان پشت در مانده بود. بابای بیچاره از پشت در، مدام میپرسید چی شد؟ دستش چیزی نشده؟ ببینید شیشه تو دستش نرفته باشه و من وسط گریه میگفتم که کسی در را باز نکند، تا خودم باز کنم.
واقعا که دست ننهم درد نکنه با این بچه تربیت کردنش!
زیبا نوشتین من دلتنگ پدر مادرم کرد داستانک هاتون هم درdastanak.blogsky دنبال میکنم بعضی هاشون قشنگن.
روزتون هم مبارک
متشکرم از این که صادقانه گفتید بعضیهاشون قشنگن.
k