کلاف نخ دستم بود و میبستم. آدم جلوی تلویزیون ناخنهایش را میگرفت.
وقتی اومد تو از صورت برافروختهش میشد فهمید خبری شده. پرسیدم: پس هابیل کو؟
قابیل گفت: کشتمش.
آدم خشکش زد.
کلاف از دستم افتاد و باز شد.
تازه امروز با برگشتنمون به بهشت موافقت شده بود.
دلگیرم از سرزمینم. سرزمینی که در آن، دویدن سهم کسانیست که نمی رسند و رسیدن حق کسانیست که نمی دوند
سلام دوست عزیز، از شما دعوت می کنم در طرح تهیه مجموعه بهترین مطالب وبلاگ های فارسی زبان، شرکت داشته باشید. اگر تمایل به همکاری دارید، برای اطلاع از جزئیات بیشتر، لطفا به بلاگ من تشریف بیارید