از خواهر بزرگترم خیلی لجم میگرفت. به نظرم قاشقچایخوری بود. پیکانی بود که جلوی بنز را گرفته بود و راه هم نمیداد.
دبستانی بودم و روی پلههای حیاط نشسته بودم که چشمم افتاد به یک چوب باریک که چند میخ زنگزدهی کج و کوله از توش بیرون زده بود.
برخلاف من، خواهرم همیشه در کارهای خانه به مامان کمک میکرد، خانه را جمع و جور میکرد و جارو میکرد و اتاقها را مرتب میکرد.
توی دیوار هال یک تورفتگی بود که جالباسی هم آنجا بود و همیشه نامرتب بود و خواهرم روزی چندبار آنجا را مرتب میکرد.
چوب باریک را برداشتم و گذاشتم زیر جالباسی تا وقتی خواهرم میرود آنجا را مرتب کند، این میخها برود توی پایش!
بعد هم رفتم با داداشم مشغول بازی شدم، داشتیم قایمموشک بازی میکردیم که داداشم چشم گذاشت و من هم که گرم بازی بودم، رفتم تا پشت لباسهای جالباسی قایم شوم که، میخ رفت توی پایم!
سلام
وب لاگ خیلی قشنگی دارین
من فکر می کنم من و شما از نظر نوع نگاه به مسایل اجتماعی
خیلی به هم نزدیک هستیم
من هم بسیار علاقه مند هستم تا به اوضاع دور و برم به دیده طنز بنگرم و سعی کنم تا هر ماجرایی را با کنایات و ضرب المثلها
به نحوی جذاب بیان کنم اما راه زیادی دارم تا مثل شما شوم
در ضمن بچههای نازی دارین
خدا ببخشه بهتون
سری به من بزنین خوشحالتر می شم
spantman.blogsky.com