سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

دستِ‌پیش

داشتیم عصرونه می‌خوردیم. نون و پنیر و کره. کمی از غذایی که خورده بودم برگشت توی گلوم و رسید تا نوک زبونم. مثل یک لقمه‌ی نجویده بود. همین که از دهنم درآوردم و چشمم به رنگ سبز و زردش افتاد، شیطنتم گل کرد. گذاشتمش سر  انگشت سبابه‌ام و نشان داداشم دادم و او فکر از دماغم در آورده‌ام. عصبانی شد که وسط غذا خوردن این کثافت‌کاری‌ها چیه؟ من هم گذاشتمش دهنم و خوردمش!

وانمود کردم که اگر این را به کسی بگوید آبرویم می‌رود و او هم که فکر می‌کرد از من آتو گرفته است، برای دیگران قسم می‌خورد که خودم دیدم این کثافت، .ن دماغ به چه بزرگی رو گذاشت دهنش و خورد و البته کسی حرفش را باور نمی‌کرد و من می‌خندیدم.

 

 علی می‌گوید: اگر برای کسی این اتفاق بیفتد، خودش قسم و آیه می‌خورد که .ن دماغ نبوده و لقمه‌اش بوده است، حالا تو خودت وانمود می‌کنی که .ن دماغ بوده است! و دیگران مجبورند با قسم و آیه داداشت را مجاب کنند که حتما اشتباه کرده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
بابک.پ.25 سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:33 ب.ظ http://bishehsar.blogsky.com

راستش با اینکه شما گفتید لقمه غذا بود باز هم زیاد جالب نبود
بدرود سحر عزیز
چند تا کامنت برای روشنفکری با دکان دو نبشه گذاشتم فک کنم یه خورده تند حرف زدم اگر ناراحت شد از قول من عذر خواهی کنید، امروز ظهر اعصاب درست نداشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد