داشتیم عصرونه میخوردیم. نون و پنیر و کره. کمی از غذایی که خورده بودم برگشت توی گلوم و رسید تا نوک زبونم. مثل یک لقمهی نجویده بود. همین که از دهنم درآوردم و چشمم به رنگ سبز و زردش افتاد، شیطنتم گل کرد. گذاشتمش سر انگشت سبابهام و نشان داداشم دادم و او فکر از دماغم در آوردهام. عصبانی شد که وسط غذا خوردن این کثافتکاریها چیه؟ من هم گذاشتمش دهنم و خوردمش!
وانمود کردم که اگر این را به کسی بگوید آبرویم میرود و او هم که فکر میکرد از من آتو گرفته است، برای دیگران قسم میخورد که خودم دیدم این کثافت، .ن دماغ به چه بزرگی رو گذاشت دهنش و خورد و البته کسی حرفش را باور نمیکرد و من میخندیدم.
علی میگوید: اگر برای کسی این اتفاق بیفتد، خودش قسم و آیه میخورد که .ن دماغ نبوده و لقمهاش بوده است، حالا تو خودت وانمود میکنی که .ن دماغ بوده است! و دیگران مجبورند با قسم و آیه داداشت را مجاب کنند که حتما اشتباه کرده است.
راستش با اینکه شما گفتید لقمه غذا بود باز هم زیاد جالب نبود
بدرود سحر عزیز
چند تا کامنت برای روشنفکری با دکان دو نبشه گذاشتم فک کنم یه خورده تند حرف زدم اگر ناراحت شد از قول من عذر خواهی کنید، امروز ظهر اعصاب درست نداشتم