سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

ایالت کاسپین!

هفته‌ی گذشته یک‌روزه قزوین رفتیم. از باغ سرسبزی که سراغ داشتم بعد از خشکسالی‌های اخیر تنها چند درخت گلابی و بادام و گردو مانده است. مابقی درخت‌ها را که خشک شده بودند از ریشه درآورده‌اند تا آب موجود برای این درخت‌های باقی‌مانده کفایت کند.

بفرمایید گردوی تازه

مروا

 a

  a

اتاق تاریک و مایکل جکسون

سال ۶۴ وسط بمباران‌ها و خاموشی‌ها، حتی نور آتیش سیگار را هم تذکر می‌دادند که خاموش کنید. پرده‌ی اتاق من مخمل بود، بابا عمدا این پارچه را انتخاب کرده بود چون خیلی ضخیم بود و حتی نور گردسوز را هم از خودش عبور نمی‌داد و مواقع خاموشی ما در این اتاق جمع می‌شدیم و با آسودگی گردسوز روشن می‌کردیم. 

مایکل جکسون یک آهنگی دارد که توی قبرستان اجرا می‌شود و مرده‌ها از گور در می‌آیند، اسم آهنگش را بلد نیستم. این آهنگ با صدای قیـــــــــژ در شروع می‌شود و بعد صدای زوزه می‌آید و بعد صدای تق و تق کفش کسی موقع راه رفتن می‌آید، کلیپش که ترسناک است، اما آهنگش همین‌طوری ترسناک نیست.

پرده‌های اتاقم را کشیدم، دیگر هیچ نوری از بیرون اتاقم را روشن نمی‌کرد و اگر لامپ را هم خاموش می‌کردم، دیگر چشم، چشم را نمی‌دید.

ضبط را روی اول آهنگ مذکور تنظیم کردم و دکمه‌ی پاوز را زدم.

رفتم و داداشم را صدا کردم و گفتم: بیا توی اتاقم یک چیز جالب برات دارم.

وقتی آمد داخل در را بستم، چراغ را خاموش کردم و بعد ضبط را روشن کردم، بیچاره در به در دنبال در اتاق می‌گشت و داد می‌زد: چراغ را روشن کن، می‌خوام برم بیرون. طفلکی فقط هفت سالش بود، و این شیطنت ده سالگی من بود.

الهی سی‌دی‌ات در بیاد!

دیده‌اید که فیلم و سی‌دی و بلوتوس مردم دست همدیگر است و مدام می‌چرخد و آنها هم از هم شکایت می‌کنند و در دادگاه‌ها می‌چرخند؟ و نفرینشان شده است این که: الهی سی‌دی‌ات در بیاد!

به نظر من به جای این که مردم این قدر سخت بگیرند، وقتی سی‌دی‌شان در آمد، با هم نگاه کنند و بخندند و بگویند: ببین چقدر باحال بودیم، چقدر توی این عروسی به ما خوش گذشت!

در عکس‌هایی که بابا می‌فرستد، یا همین فیلم‌هایی که جمهوری اسلامی نشان می‌دهد، خانه‌هایشان نرده دارد و حیاط پیداست، به نظر من این یکی از نشانه‌های شفاف بودنشان است.

حالا ما خانه‌ی یک طبقه‌مان را به اندازه‌ی دو طبقه ایرانت می‌زنیم که مبادا کسی، لبا‌س‌زیرمان را روی بند رخت ببیند! بماند که مردم آنقدر ندید، بدید هستند که اگر تصادفا باد زده باشد و ایرانت را انداخته باشد، زود با موبایلشان از بندرخت طرف عکس می‌گیرند.

علی مدام می‌گوید: توی نوشته‌هایت اسم نیاور، وبلاگ یک رسانه است، و تو باید مراقب باشی و حرفه‌ای عمل کنی.

خب اگر من اسم نبرم، مثلا بنویسم، خواهر بزرگم و خواهر کوچیکم، فرق این داداشم با اون داداشم رو چطوری بنویسم؟ داداش کوچیکم و داداش کوچیکترم؟ وقتی هر دوتاشون کوچکتر از منند؟ یا بنویسم اون داییم که بزرگ خاندان است و اون داییم که کوچیک خاندان است و اون داییم که وسط خاندان است؟

اگر اسم ببرم، چی می‌شه؟ اصلا مگه کسی خود من رو می‌شناسه که حالا اگر اسم داداشم رو بگم بشناسه؟

دورو بری‌ها هم که همه می‌دونند این قضایا برای کیا اتفاق افتاده است! پس این سانسور اسامی برای کدام روز مبادایی است؟

هر موقع هم می‌گم، این وقایع نگاری ثبت می‌شه، بیست سال دیگه دخترام می‌خونند، می‌گه: خب پس تایپ کن و روی سی‌دی رایت کن و نگه دار، بیست سال دیگه بده دست دخترات، چرا اسم مردم رو توی اینترنت پخش می‌کنی؟

نظر علی این است که اگر اسم بیاوری، چند وقت دیگر دوروبری‌هایت خودشان را پیش تو سانسور می‌کنند تا اطلاعاتشان در اینترنت لو نرود! 

فرق .ن و گوشت‌کوبیده را کی می‌داند؟

مامان‌بزرگ خدابیامرز، دیگه زمین‌گیر شده بود، مریضی‌اش، پیری بود، آنقدر فرسوده که دیگه برایش لگن می‌گذاشتیم و از جایش بلند نمی‌شد.

مامانم عادت دارد، حتی اگر یک قاشق از غذا اضافه بیاید، دور نمی‌ریزد و همان یک قاشق را می‌ریزد در یک کاسه‌ی کوچک و یک گوشه‌ی یخچال نگهش می‌دارد، تا خورده شود.

از قضا، از غذا که کشک‌بادمجان بود، کمی باقی‌مانده بود و مامان هم  آن را در یک شیشه‌ی مربایی، از همین کوچک‌ها ریخت و توی یخچال گذاشته بود.

داداشم، رفت سر یخچال تا چیزی برای خوردن پیدا کند. چشمش افتاد به شیشه‌ی کشک‌بادمجان و پرسید: این چیه؟

مامان که سرگرم پهن کردن لباس‌ها توی حیاط بود، صداشو نشنید.

من جوابشو دادم: شیشه‌ی آزمایش مامان‌بزرگه!

داداشم حسابی کُفرش بالا آمد و در یخچال را بست و شروع کرد سر مامان غر زدن، اَه شماها دیگه گندشو در آوردین. آخه این جاش توی یخچاله؟ این کارهاتون حالم رو به هم می‌زنه.

مامان که دیگه کارش تموم شده بود و از همه جا بی‌خبر بود، ‌اومد تو، گفت: چته؟ باز هارت و پورت می‌کنی؟

داداشم هم با عصبانیتِ بیشتر، حرف‌ها‌ش رو تکرار کرد.

مامان می‌گفت: ببینم، مگه چی تو یخچاله؟

. . .

و من توی اتاق می‌خندیدم!

 

فردا رو کی دیده؟

یکی از این فیلم‌هایی که توش دختره و پسره به هم می‌گن:‌ عزیزم تو از چه رنگی خوشت میاد؟ از آب‌هویج خوشت میاد یا از آب‌سیب؟ چی شد که با من ازدواج کردی؟ و ... را با علی مسخره می‌کردیم، که از علی پرسیدم: حالا تو از چه چیز من خوشت اومد، که با من ازدواج کردی؟

گفت: از حرف زدنت، جواب دادنت. از جواب دادنت خیلی خوشم اومد.

.

.

.

حالا ببینید من چه شکلی می‌شوم، وقتی چندمین سالگرد ازدواجمان می‌پرسم: علی جان، چه چیز منو دوست نداری و ترجیح می‌دهی تغییر کند؟ و او بگوید: جواب دادنت. تو خیلی جواب منو می‌دی!

بلد نیستم را هم بلد است!

این روزها حوا حرف زدنش را تکمیل می‌کند.

بفرمایید/ ممنون/ خواهش می‌کنم/ تو اینو خریدی؟/ مال خودمه/ موهای من بلنده، موهای موروا کوتاهه/ من بزرگم، موروا، کوچولوئه، مامانی بزرگه، باباجون خیلی بزرگه/ سیر شدم، دیگه نریز/ باز هم می‌خوام/ اتوبوس سوار شیم/ جین‌جین بخر/ من در رو باز کنم/ من در رو ببندم/ خودم بلدم/ بلد نیستم/

به مروا می‌گوید: موروا

پسر‌خواهرم به کثیف می‌گفت: کفیس. حوا هم همین‌طور و هر چه سر و کله می‌زنم و هجا به هجا باهاش تمرین می‌کنم، موقع هجی کردن درست می‌گوید، و کلمه را که کامل می‌خواهد بگوید باز اشتباه می‌گوید.

دختر خواهرم به فواره می‌گفت: شیر دریایی و استدلال می‌کرد که این شیرش است و آن هم دریایش. حوا هم به تنقلات می‌گوید: جین‌جین. خودم هر وقت چندشم می‌شده، می‌گفته‌ام: ایشِلِمِلا!

یک روز استثنائا موقع سر کار رفتن علی ما بیدار بودیم و صبحانه می‌خوردیم. حوا پرسید: بابایی کجا می‌ری؟

علی گفت: سر کار دنبال یه لقمه نون.

حوا هم لقمه‌ی نون و پنیری که برایش درست کرده بودم، به سمت بابایش گرفت و گفت: بیا لقمه‌ی نون و پنیر.

عصری هم که مامانم زنگ زد و ازش پرسید: باباجونت کجاست؟ حوا توضیح داد که بابایی رفته سر کار لقمه‌ی نون و پنیر بیاره!

قبلا گفته‌ام که در بچگی‌هایم درباز کن خانه بوده‌ام و حالا حوا می‌خواهد هر دری را باز کند، حتی وقتی می‌خواهم بروم دستشویی، می‌آید و می‌گوید: من باز کنم.

از بچگی‌ام تا همین حالا آنقدر جمله‌ی خودم بلدم را گفته‌ام، که تقریبا همه برایم ضرب‌المثل: یک کلوخ هم بگذار رویش، را تعریف کرده‌اند و حالا حوا می‌گوید: خودم بلدم. البته حوا بلد نیستم را هم بلد است که بگوید.

پاپوش‌دوزهای کوچک

ماجرای اول:

بابا دو تا چکش داشت که یکیش به اسم چکش سنگینه شناخته می‌شد. پیش می‌اومد که موقع بازی تو کارگاه ابزارهای بابا رو با خودمون بیاریم توی حیاط.

یکی از دفعه‌هایی که مثل همیشه وسط بازی من و داداشم با هم دعوامون شده بود، از کوره در رفت و چکش سنگینه را که دم دستش بود، برداشت تا من را بزند اما همین که برد بالای سرش، زورش نرسید و چکش خورد توی سر خودش، او هم حسابی گریه کرد و بدتر این که وقتی مامان و بابا آمدند، گفت که سحر من را با چکش زده است!

ماجرای دوم:

روی ایوان مشغول بازی با بچه‌های مهمان‌ها بودم که مامانم آمد و گفت: تو ناهار گوشت نخوردی؟

از سوالش تعجب کردم، مامان موقع مهمان‌داری‌اش چه مهربان شده است،‌ از من می‌پرسد تو گوشت نخوردی؟

گفتم:‌ خوردم.

دست خواهرم را آورد جلوی صورتم و گفت: پس برای چی اینو گاز گرفتی؟

من از همه جا بی‌خبر همین‌طور هاج‌ و واج مونده بودم و سر در نمی‌آوردم. حتی وقتی یواشکی خواهرم را مفصل کتک زدم هم نفهمیدم که قصه چیست، و بهش گفتم: من که گازت نگرفته بودم و تو به مامان گفتی و الکی گریه کردی، اما حالا می‌زنمت که بروی و راستکی گریه کنی.

بعدها خودش تعریف کرد؛ چون من و بچه‌های مهمان‌ها توی بازی‌مان راهش نداده بودیم از لجش خودش دست خودش را گاز گرفته بود و گفته بود کار سحر است!

 ماجرای سوم:

رفتم سر کمد و با این که دستم می‌رسید، صندلی گذاشتم و خوردنی‌ای را که مامان قایم کرده بود، خوردم. صندلی را برنداشتم.

مامان وقتی دید، پرسید: سحر این کار توئه؟ تو خوردی؟

من هم گفتم: نه من که دستم می‌رسه، نیازی نیست صندلی بگذارم.

و مامانم مطمئن شد که کار داداشمه!

غیرقابل پیش‌بینی

در یک ظهر جمعه‌ی گرم تابستان، درست وسط فصل هندوانه، علی با دوازده‌هزار تومانی که همه‌ی موجودی‌مان بود، رفت تا هندوانه بخرد.

وقتی برگشت یک چمدان دستش بود!

خوشحال بود، پرسید: فکر می‌کنی چند خریدمش؟

نمی‌دانستم چی باید بگم، ولی مطمئن بودم دیگر پولی نداریم.

خودش گفت: ۰۰۰/۱۰ تومان! خوبه نه؟ بعد بازش کرد و داخلش یک هندوانه بود!