سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

فدای سرت . . .

تازه کامپیوتر خریده بودیم و قرار شده بود من با کار تایپ اقساط کامپیوتر را پرداخت کنم. نرم‌افزار تایپمان که زرنگار بدون امکان چاپ بود را نیز همان شرکتی که کامپیوتر را فروخت، برایمان نصب کرده بود و ما  دیسکت‌های نصب برنامه را نداشتیم. همان روزی که کامپیوتر را آوردیم خانه، یک سفارش تایپ هم گرفته بودیم، زهی سعادت، همه چیز مرتب بود.

کار تایپ برای من که سرعت تایپم بالا نبود، سنگین بود و مهلت هم کم بود، فردا عصر باید تحویل می‌دادیم.

هارد کامپیوترمان ۴۰ مگا بایت بود، یعنی از یک سی‌دی هم کمتر!

علی هم که استاد چیدمان و بهینه‌سازی است، شروع کرد به پاک کردن چیزهای اضافی تا فضای بیشتری از هارد آزاد شود، از جمله بازی‌ها و هلپ ویندوز سه و یک و ... را پاک کرد.

من که از این کار علی حوصله‌ام سر رفته بود و می‌خواستم زودتر بنشینم سر تایپ و کار را برای فردا آماده کنم، از اتاق رفتم بیرون تا کمتر حرص بخورم.

مدتی گذشت و علی بیرون نیامد، رفتم بهش سر بزنم ببینم کارش کی تمام می‌شود، دیدم  به کامپیوتر زل زده است، سرش را گرفته بین دو تا دستاش و پکر است!

نرم‌افزار زرنگار را هم اشتباهی پاک کرده بود! و من فقط گفتم: فدای سرت.

نکته‌ی کنکوری در ایمنی

اولین مسافرتمون نبود که با هم می‌رفتیم. اما از وقتی که رفته بودیم خونه‌ی خودٍ خودمون این اولین مسافرت بود.

غیر از لباس‌هایمان که یک کوله‌پشتی کوچک بود، یک ساک بزرگ خوراکی، میوه و ناهار و میوه و آجیل و میوه و ... برداشته بودم.

موقع بیرون رفتن عین زن‌های خانه‌دار و کاربلد فلکه‌ی آب را بستم، شیر گاز را بستم،  داشتم وسایل اضافی را از پریز می‌کشیدم که علی گفت: اصلا برایت این اهرم رو می‌زنم که همه‌ی برق خونه قطع بشه و تو هم خیالت راحت بشه.

هم برق، هم آب و هم گاز را قطع کردیم و رفتیم.

اما خیالم راحت نشد، یک جای کار لنگ بود!

وقتی سر خیابان سوار ماشین شدیم، یادم افتاد که ساک خوراکی‌ها را دم در جا گذاشته‌ام!

حالا دیگه خیالم راحت شد، چون فهمیدم کجای کار لنگ بوده است.

قرار بود سه روز رامسر بمانیم که ده روز ماندیم. خیلی خیلی خوش گذشت.

وقتی برگشتیم، ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. در را که باز کردم، بوی گندی زد توی دماغم و چشمم افتاد به ساک غذاها که دم در جا مانده بود. فکر کردم بوی گند، از غذاهای داخل ساک است که ده روز است مانده‌اند و فاسد شده‌اند.

هیچ کافر نبیناد، هیچ دشمن نشنواد، بوی گند از یخچال و فریزر بود که ده روز بود خاموش بودند و هر چه داخلشان بود فاسد شده بود!

کارگاه بابا

تکراری‌ترین خاطره‌ام این است که بابا دستم را از بازو می‌گرفت، طوری که یک پایم به زمین نمی‌رسید و دنبال بابا که تندتند راه می‌رفت، لی‌لی می‌رفتم و او هم عصبانی مامان را صدا می‌زد و می‌گفت: اینــــو بگیــــر.

کارگاه نجاری بابا توی حیاط بود. کافی بود که وقتی از بازی با مورچه‌ها خسته می‌شی، یک سر بری توی کارگاه، می‌تونستی تا شب سرگرم باشی. البته نظر بابا این نبود.

یک جعبه داشت که توش مشبک بود و توی هر خونه‌اش یک رنگی بود. اون وقتها اسمشان را بلد بودم. بابا کمی از آنها برمی‌داشت و به مٍل اضافه می‌کرد و بتونه‌ی رنگی می‌ساخت. دلم می‌خواست مثل فیلم شعله می‌توانستم از آن گردهای رنگی بردارم و به همه جا بپاشم. از توی کارگاه یک تیکه چوب کوچیک اندازه‌ی چوب‌کبریت پیدا می‌کردم و می‌رفتم سراغ جعبه‌ی رنگی و به‌هم می‌زدم‌شان.

گاهی بابا لطف می‌کرد و من را هم بازی می‌داد. مثلا می‌گفت: روی این مل‌ها آب‌ بریز. یک تپه‌ی کوچک از مل درست می‌کرد و وسطش را مثل آتش‌فشان خالی می‌کرد و می‌گفت: اینجا کمی آب بریز.

ظهرهای تابستان حتی توی حیاط هم اجازه نداشتم بازی کنم چه برسد که بروم کارگاه!

دلیلش هم این بود که برادرم هم دنبال من می‌آمد و وقتی آفتاب می‌زد پس‌کله‌ی امیر، خون‌دماغ می‌شد. فکر می‌کردند که خب لابد من هم خون‌دماغ می‌شوم، اما هیچ‌وقت خون‌دماغ نشدم. خواهرم که از برادرم هم بدتر، هم آفتاب می‌زد پس‌کله‌آش، هم اگر کسی می‌زد پس‌کله‌اش، هم اگر کسی یا چیزی نمی‌زد پس‌کله‌اش، انگار خدا زده باشد پس‌کله‌اش هفته‌ای چندبار خون‌دماغ می‌شد.

بدترین موقع وقتی بود که می‌خواست بمونم توی کارگاه و مواظب باشم (چون در باز بود) و خودش می‌رفت خونه تا خستگی در کنه یا چایی بخوره یا ...

اکثرا این جور وقتا یک جارو هم می‌داد دستم تا از اول تا آخر کارگاه را جارو کنم.

یک بار بدون این که ازم خواسته باشه، وقتی رفت خونه، شروع کردم به جارو کردن. وقتی برگشت حسابی دعوام کرد و اوقاتش تلخ شد. بعد فهمیدم، با جارو کردنم باعث شدم خاک بنشیند روی کارهایی که تازه رنگ زده بوده است و هنوز خشک نشده بوده‌اند.

دوست‌داشتنی‌ترین بازی‌ام این بود که چوب‌های کوتاه مستطیل‌شکلی داشت که وسطشان یک شیار بود و من هر دو تا از این مستطیل‌ها را از قسمت شیار داخل هم می‌کردم و شبیه هواپیما می‌شد و بازی می‌کردم. برای پیدا کردن آن مستطیل‌ها که هم‌اندازه و یک‌رنگ باشند، باید زیر اره‌برقی می‌رفتم، چون موقع کار با اره این تکه‌ها درست می‌شدند و می‌افتادند روی زمین، آن موقع بود که دستم را از بازو می‌گرفت و من یک پا در هوا به دنبالش می‌رفتم...