سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

درس‌های زندگی

این بنایی درس‌های زیادی به من داد از جمله این که همچنان مصرم که چه اشکالی دارد اگر زنی  علاقه و توانایی‌اش را دارد، برود دانشگاه و رشته‌ی فنی بخواند. 

البته خودم هرگز این کار را نخواهم کرد، ترجیح می‌دهم بروم کلاس «توربافی» و یک شوهر خوب تور کنم و وردستش مدام استانبولی گچ درست کنم، بدهم و او هم مدام بگوید: بجنب، الان گچ سفت می‌شه! 

۳۳ سالگی‌ام مبارک :)

وقتی که بچه بودم نیمه‌ی ماه رمضان ـ تولد امام حسن مجتبی ـ مصادف بود با سی و یکم شهریور و من به دنیا آمدم. 

مامانم سر سفره‌ی سحری دردش می‌گیرد و می‌برندش بیمارستان و ساعت هفت و بیست دقیقه‌ی صبح متولد می‌شوم و از آن روز به بعد، سال به دو بخش «قبل از میلاد» و «بعد از میلاد» تقسیم می‌شود! 

قبل از میلاد تابستان و بعد از میلاد زمستان است1.  

 

 

 

1- ماه‌های تیر و مرداد و شهریور تابستان و ما بقی سال زمستان است. 

 

 

مادرشوهر جوانمرد

علی طی یک عملیات کاملا ناجوانمردانه، درست فردای اتمام بنایی که خانه را گند برداشته بود، مادرش را به افطار دعوت کرد خانه‌مان و من مجبور شدم با قدرت چند اسب بخار خانه را تمیز کنم. 

در عوض مادرشوهرم طی یک عملیات کاملا جوانمردانه، خواست که من فقط چایی دم کنم و افطاری را با خودش آورد، آش شله‌قلمکار، سبزی‌خوردن، خرما، نان سنگک تازه ... حتی پرسید: کره و پنیر هم بیاورم؟ 

همسایه‌داری

وقتی که بچه بودم در کوچه‌ی ما دو همسایه بودند که هر دو در یک خانه‌ی دو طبقه روی سر هم زندگی می‌کردند و دو سر از بی‌نهایت بودند، شوهر پایینیه، نمازخون، شوهر بالاییه، عرق‌خور.

شوهر پایینیه، ماه‌رمضون‌ها می‌آمد و زنگ همسایه‌ها را برای سحری می‌زد تا خواب نمانند.۱ شوهر بالاییه، زنگ همسایه‌هایی که ازش سیم گرفته بودند را می‌زد تا تلویزیونشان را روشن کنند و فیلم ویدئویی‌ جدیدی را که گرفته بود، با هم ببینند.۲ روزها زن‌هایشان در آشپزخانه‌ی مشترک(!) ناهار می‌پختند و با هم می‌خوردند و بچه‌هایشان با هم بازی می‌کردند.  

حتی یک بار وقتی دختر بالاییه مریض بود و هر دو تا شوهرها به دنبال یک لقمه نان بودند و در اصل خانه‌شان مرد نداشت، نصف شب آمدند دنبال بابام تا ببردشان بیمارستان. 

پایینی‌ها هیچ‌وقت از این که تو چرا «یالا» نمی‌گی میای غیرتی! نمی‌شدند و بالایی‌ها هم از این که چرا زن و بچه‌ی لخت من را که در حمام دچار گازگرفتگی شده بودند نجات دادی، غیرتی(!) نمی‌شدند.  

 

الان در ساختمان ما همسایه‌هایی هستند۱ که آنقدرها هم با هم اختلاف فرهنگی ندارند، (لااقل از تعداد دیش‌های ماهواره‌ی روی پشت‌بام که چنین برمی‌آید) اما حتی به هم سلام هم نمی‌کنند، فامیلی همدیگر را هم نمی‌دانند که وقتی مهمانی زنگ را اشتباه می‌زند، بتوانند راهنمایی کنند که زنگ کدام طبقه را بزند. 

در عوض سر این که چرا وقتی زن من با مردٍ شما حرف می‌زند به جای این که مرد شما جوابش را به خودم بدهد به زنم جواب می‌دهد و سر این که چرا بالکنتان را سقف زده‌اید و اگر دزد۳ بیاید روی سقف بالکن۳ شما می‌تواند زن من را ببیند غیرتی(!) می‌شود. حتی سر این که لوله‌ی فاضلاب گرفته است برای هم ۱۱۰ خبر می‌کنند.

 

 

 ۱- ما هم جزوشان هستیم.

۲- قدیم‌ها کار متداولی بوده است. 

۳- قدیم ها ویدئو غیرقانونی بود.  

۴- اگر دزد زمانی بیاید که آنها خانه باشند، قاعدتا نمی‌ایستد زن او را نگاه کند، فرار می‌کند.

۵- بالکن رو به حیاط خلوت طبقه‌ی دوم که بین سه دیوار محصور است و ضلع چهارم مشرف به دیوار بدون پنجره‌ی یک ساختمان ۶ طبقه‌ است.

بازدید از باغ‌وحش

با متروی خط تهران ـ صادقیه بروید و ایستگاه اکباتان پیاده شوید، باغ‌ وحش ارم در چند قدمی‌تان است. 

مروا در مترو 

 

 

 

 

حوا در باغ‌وحش ارم 

بچه‌های من که خیلی از دیدن حیوانات لذت بردند، اما به نظر نمی‌آمد که حیوانات از این که ما  در قفس ببینیمشان لذت ببرند.

حج و امام زمان و شامپاین

پدر داماد به مهریه، سفر حج را اضافه کرد و مادر عروس جشن نامزدی را همزمان با جشن نیمه‌ی شعبان برگزار کرد، و عروس و داماد در میهمانی شامپاین باز می‌کردند و از میهمانهایشان با ویسکی و ودکا پذیرایی می‌کردند.

به این می‌گن گفتگوی تمدن‌ها!

حوا (نامزدی خاله کوچیکه)

مروا (نامزدی خاله کوچیکه)

مرارت‌های عکاسی

عکاسی در خانه‌ی ما کار سختی است؛ سوژه اگر من باشم که کسی نیست عکس بگیرد. سوژه اگر علی باشد که تصویرش ممنوعیت شرعی دارد چون وقتی خودمان در خانه هستیم مثل ابوالبشر لباس می‌پوشد. سوژه اگر حوا باشد یکراست می‌آید پشت دوربین کنار من می‌ایستد تا مانیتور دوربین را تماشا کند. سوژه اگر مروا باشد با سرعت خودش را به دوربین می‌رساند و دستش را به سمت لنز دراز می‌کند تا دوربین را بگیرد.

برای گرفتن عکس‌های معمولی هم مجبورم شکار لحظه کنم چه برسد به عکس‌های غیرمعمولی (مثل وقتی که حوا می‌خواهد از سینه‌ی خودش مروا را شیر بدهد!) که من هنوز نتوانسته‌ام شکارشان کنم.

الهی سی‌دی‌ات در بیاد!

دیده‌اید که فیلم و سی‌دی و بلوتوس مردم دست همدیگر است و مدام می‌چرخد و آنها هم از هم شکایت می‌کنند و در دادگاه‌ها می‌چرخند؟ و نفرینشان شده است این که: الهی سی‌دی‌ات در بیاد!

به نظر من به جای این که مردم این قدر سخت بگیرند، وقتی سی‌دی‌شان در آمد، با هم نگاه کنند و بخندند و بگویند: ببین چقدر باحال بودیم، چقدر توی این عروسی به ما خوش گذشت!

در عکس‌هایی که بابا می‌فرستد، یا همین فیلم‌هایی که جمهوری اسلامی نشان می‌دهد، خانه‌هایشان نرده دارد و حیاط پیداست، به نظر من این یکی از نشانه‌های شفاف بودنشان است.

حالا ما خانه‌ی یک طبقه‌مان را به اندازه‌ی دو طبقه ایرانت می‌زنیم که مبادا کسی، لبا‌س‌زیرمان را روی بند رخت ببیند! بماند که مردم آنقدر ندید، بدید هستند که اگر تصادفا باد زده باشد و ایرانت را انداخته باشد، زود با موبایلشان از بندرخت طرف عکس می‌گیرند.

علی مدام می‌گوید: توی نوشته‌هایت اسم نیاور، وبلاگ یک رسانه است، و تو باید مراقب باشی و حرفه‌ای عمل کنی.

خب اگر من اسم نبرم، مثلا بنویسم، خواهر بزرگم و خواهر کوچیکم، فرق این داداشم با اون داداشم رو چطوری بنویسم؟ داداش کوچیکم و داداش کوچیکترم؟ وقتی هر دوتاشون کوچکتر از منند؟ یا بنویسم اون داییم که بزرگ خاندان است و اون داییم که کوچیک خاندان است و اون داییم که وسط خاندان است؟

اگر اسم ببرم، چی می‌شه؟ اصلا مگه کسی خود من رو می‌شناسه که حالا اگر اسم داداشم رو بگم بشناسه؟

دورو بری‌ها هم که همه می‌دونند این قضایا برای کیا اتفاق افتاده است! پس این سانسور اسامی برای کدام روز مبادایی است؟

هر موقع هم می‌گم، این وقایع نگاری ثبت می‌شه، بیست سال دیگه دخترام می‌خونند، می‌گه: خب پس تایپ کن و روی سی‌دی رایت کن و نگه دار، بیست سال دیگه بده دست دخترات، چرا اسم مردم رو توی اینترنت پخش می‌کنی؟

نظر علی این است که اگر اسم بیاوری، چند وقت دیگر دوروبری‌هایت خودشان را پیش تو سانسور می‌کنند تا اطلاعاتشان در اینترنت لو نرود! 

آگهی استخدام «بزرگتر»

یک بزرگی بیاید و بزرگواری کند و این خانواده را از کمبود بزرگتر نجات دهد!

اون از دایی‌مان که رفته و شجره‌نامه‌اش را در آورده و فهمیده که الان بزرگ خاندان! خودش است!

«بماند که بابا بزرگمان فامیلی‌اش را تغییر داده و این خاندان مورد نظر، یعنی فقط بچه‌های همان بابابزرگم که خب پسر بزرگش می‌شود «بزرگ خاندان» و اصلا نیازی به شجره‌نامه گشتن ندارد! بین چهار نفر خاندان اونی بزرگتره که بزرگتره! خاندان چهار نفره!

اون از مامان که وقتی با پسرش قهر می‌کنه و پشیمون می‌شه می‌گه: چون من بزرگترم، به اشکان بگید یه دسته گل بخره و بیاد پیش من آشتی کنیم!

آخه زن حسابی تو اگر بزرگتری چرا با یه بچه دهن به دهن می‌شی و بعد قهر می‌کنی؟

این از دامادمون که می‌گه چون برای بله‌برون خواهرزنم به من گفتید: تو بزرگتر حساب نمی‌شی، حرف نزن، دلخور شده و قهر کرده است.

آخه مرد حسابی برای مراسمی مثل بله‌برون، بزرگترهایی که حرفشون خریدار داره، حرف می‌زنند نه هر کی که از عروس و داماد بزرگتره یعنی، بزرگتر!

یا همین علی، که مدام می‌گوید: بزرگی به قد است!

با این حساب همه از من بزرگترند و چند وقت دیگر بچه‌هایم هم از من بزرگتر می‌شوند!

هر کسی از ظن خود شد یار من

ببه‌م جان ببینید من اشتباه می‌گم؟

این شعر حافظ که می‌گه «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» یعنی چی؟

یعنی این که کافران چون دیدند که نمی‌توانند قرآن را باور کنند و محمد را تایید کنند، پس گفتند: این قرآن افسانه است.

یا معنی شعر این است که: مردم چون نتوانستند به حقیقت هستی و آفرینش و خدا و از کجا آمده‌ام و آمدنم بهر چه بود به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم، پی ببرند، شروع کردند به افسانه‌بافی که: یکی بود یکی نبود یه روزی، روزگاری و ... قصه‌ی تورات و قصه‌ی قرآن و غیره را از خودشان درآوردند و گفتند: حقیقت این است. در حالی که اینها افسانه‌است و مردم نتوانسته‌اند حقیقت هستی را ببینند.

نظر حافظ را که نمی‌توانم بپرسم، ولی نظر شما را می‌پرسم؟

 

 

بازیگر خوب

این علی از آن آدم‌‌بزرگ‌هایی است که اگر من بچه بودم خیلی دوستش می‌داشتم، اما حالا که خودم آدم‌بزرگ هستم، علی، بچه‌ای است که خیلی دوستش می‌دارم.

بچگی علی را به خصوص در رفتارش با بچه‌ها خوب می‌شود دید. دیشب و پریشب که با تیام و کیارش و امین و حوا و مروا رفتیم پارک، فرصت مناسبی بود که بیایید و ببینید و حرفم را قبول کنید.

مامانم تا به حال چند بار به علی گفته که دلش می‌خواست بابایی مثل علی می‌داشت و البته اظهار کرده که همین الان هم حاضر است دخترخوانده‌ی علی شود!

نمی‌دونم مامانم حاضره مادری مثل من داشته باشد؟ راستی از این که بچه‌ای مثل من داره راضی هست که حالا بخواهد مادری مثل من هم داشته باشد؟

بین خودمان بماند، من که حاضر نیستم دختر مامان و بابام باشم! ترجیح می‌دادم دختر علی می‌بودم! بعد هم یک شوهری مثل علی می‌آمد و من را می‌گرفت! بعد هم پسری مثل علی به دنیا می‌آوردم. خلاصه علی هر نقشی بهش بدهی، خوب بازی می‌کند.

وای خسته شدم چقدر از این خودخواهِ تنبلِ خونسرد تعریف کردم.

روز مادر

روز مادر مبارک

نقاشی زیر نمی‌دانم اثر کیست وگرنه حتما اسمش را می‌گفتم که حق کپی‌رایت را کمی رعایت کرده باشم.

صبح علی گفت روزت مبارک عزیزم و چند دقیقه‌ی بعد رفت سر کار و تا الان نیامده است.

پول هم گذاشت روی میز و گفت می‌شود خودت بالشی که می‌خواستی را بخری. برای کادوی روز زن بالش خواستم! بالش پر سیمرغ. علی هم گفت مطمئن باش برای پر کردن بالش به اون بزرگی حتما پر سی تا مرغ را کنده‌اند.

دیشب که حالش بد بود، فشارش ۱۳ روی ۹ بود. ناهار جگر خورده بود و عصر هم شیرپسته. مامانش هم گفت برای کسی که غلظت خون دارد، هر دوی اینها بد است. برو حجامت کن و خواستی بری دست مجتبی را هم بگیر و با خودت ببر، او هم غلظت خون دارد.

مهدی هم بسیار برآشفت که حجامت چیه؟ بروید خون بدهید. حجامت غیربهداشتی و خشن و غیرعلمی است و خون دور ریختن است.

امروز می‌خواستم یک آب‌میوه‌ی خنک بگیرم و با بچه‌ها بریم پیش علی که هم محل کار جدیدش را ببینیم و هم آب‌میوه‌ی خنک را بدهیم شوهرمان خستگی‌اش در برود، اما بعد منصرف شدم، چون هر بار میام سورپریزش کنم می‌گه که چیه بی‌خبر میای؟ می‌خوای مچ منو بگیری؟

ما لباس پوشیده، حاضر نشستیم، تا علی بیاد و ما را ببرد خانه‌ی مامان سوسن مهمانی که روز زن را بهش تبریک بگیم.

به مامان می‌گم: برات چی بخرم؟‌ می‌گه: یه مام‌رولت، می‌گم: اونو که گفتی سمانه برات بخره. می‌گه: آخه ۲ تا می‌خوام!!!

به سپیده زنگ زدم که تبریک بگم، خانه نبودند، لابد به مناسب روز مادر باز رفته‌اند فلافل بخورند!

خلاف اخلاق صنفی

بعد از کارهای خونه یا به قول گرگانی‌ها قندواری، برای بچه‌ها شعر خوندم از کتاب «خرمن شعر خردسالان» نوشته‌ی اسداله شعبانی.

بعد از شعرخوانی ماجرای حمام کردن بچه‌ها بود که حوا می‌خواست تو وان بنشیند و مروا نمی‌خواست توی وان بنشیند. اما حوا می‌گفت: هر دومون توی وان بنشینیم. وای که چقدر این دختر شبیه باباشه و هر چیز خوبی رو برای خودش می‌خواد و می‌خواد دیگران را هم به زور در این چیز خوب شریک کند!

عصری نرگس آمد و رفت. مقداری کله‌پاچه بار گذاشتیم!

راستی که وقتی حرف خیانت می‌شود، زن‌ها رگ غیرتشان به جوش می‌آید و می‌خواهند نه تنها مرد خیانتکار بلکه هر مرد دیگری را هم به بهانه‌ی این که شاید روزی او هم خیانت کند، بکشند.

اما مگر چند تا از مردها هم‌جنس‌بازند و می‌روند با یک مرد دیگر دوست می‌شوند و خیانتشان این مدلی است؟

مگه غیر از این است که عموما طرف خیانت هر مردی یک زن است؟ پس این زن‌ها از دست کی عصبانی هستند؟ خودشان؟

از دست خودشان عصبانی هستند، که وقتی کمبود عاطفه، کمبود توجه، کمبود سکس دارند، به هر رابطه‌ای تن می‌دهند و هر رابطه‌ای را مجاز می‌دانند و هزار توجیه دارند که آخه می‌دونی این آقا شرایطش فرق داره، این خیلی تنهاست،‌ زنش درکش نمی‌کنه، اصلا زنش مریضه، یا این آقا از اولش هم قصد ازدواج با زن فعلی‌اش را نداشته و آنها اصلا هم‌دیگر را دوست ندارند و اصلا زن طرف دیوانه است. و همه‌ی این‌ها را می‌گویند برای این که بگویند رابطه‌ی ما خیانت در حق زندگی زناشویی یک زن نیست بلکه نجات زندگی تنها و تاسف‌بار یک مرد است.

نمی‌خوام مردها رو تبرئه کنم و بگم اونها تقصیری ندارند و این زنها هستند که هر بار مردها را فریب می‌دهند و از راه به‌درشان می‌کنند. نه این طور نیست. ولی بر خلاف اخلاق صنفیه که ما زن‌ها در حق هم خیانت کنیم.

شاید قانون مردها با زن‌ها فرق داره که از نظر مردها هر رابطه‌ای خیانت محسوب نمی‌شه و هر کدومشون این رابطه رو تا یه حدودی مجاز می‌شمرند و از اونجا به بعدش رو خیانت حساب می‌کنند. یکی می‌گه این که تو چت‌روم که نه من تو رو می‌شناسم، نه تو منو می‌شناسی اگر با هم حال کنیم که خیانت نیست. اون یکی می‌گه اگر تلفنی صحبت کنیم که خیانت نیست. اون یکی می‌گه این که هم‌دیگر را ببینیم که خیانت حساب نمی‌شه و یکی دیگه نظرش این که مگه نمی‌‌گی دوستت نداره و تو هم دوستش نداری و مدت‌هاست با هم سکس نداشتید؟ پس اگر من و تو سکس داشته باشیم که خیانت حساب نمی‌شه!

اما نظر زن‌ها درباره‌ی خیانت این نیست، هر علاقه‌‌ای چه علنی و چه پنهانی (حتی اگر ابراز نشه) یعنی خیانت. حساب علاقه‌ی آقایون به مادرشون و دخترشون فرق می‌کنه اون حسادت زنها رو تحریک می‌کنه چون می‌خوان تو زندگی شوهرشون بهترین باشند. علاقه‌ای که زن‌ها خیانت حساب می‌کنند علاقه به کار و فوتبال و فردوسی‌پور و حیدری هم نیست.

همون علاقه‌ای که هر زنی می‌فهمه خیانته، یعنی خیانت. دیگه هم نبینم زنی به زنی خیانت کنه.