تجربه کردید که از شنیدن اسم «گوجهسبز» دهنتون پرآب میشه.
حتی گاهی آدم بازیش میگیره و عمداً با یادآوری لیموترش و گوجهسبز دهن خودش رو آب میندازه.
برای من، آدمها هم طعم دارند. از یادآوری بعضیهاشون اوقاتم تلخ میشه. از یادآوری بعضی دیگهشون ترش میکنم. اما یکسری دیگه هستند که از یادآوریشون دهنم به جای بزاق، عسل ترشح میکنه، شیرینکام میشم.
رامونا یکی از اونهاست. روزگار چه بازیهایی داره. زمانی که دوستی با رامونا رقم خورد، هرگز چنین گمانی به خودمون نداشتم.
یکی هم اون ته خاطراتم مونده که دلم میخواد از همین جا بهش سلام کنم: سلام رهی جان.
بگذارید بقیه را اسم نبرم، وگرنه باید با تمام استادیوم دست بدهم!! آخه میدونید که من افتادم تو عسل! کلی دوست عسل دارم.
امیدوارم یاد من هم، دیگران رو شیرینکام کنه و بگن: یادش عسل!
آبرو برایم خیلی مهم است. شاید همان حرف مردم باشد. اما این که مردم با ما محترمانه رفتار کنند و ما را سزاوار بهترینها بشناسند برایم خیلی مهم است. این که به نظرشان امانتدار و نجیب باشیم از همه چیز برایم مهمتر است.
خیلی دوست داشتم که موهایم را کوتاه کنم. خسته شده بودم از موهایم. اصلاً انقدر کلافهام کرده بودند که میخواستم بتراشمشان.
برای عملی کردن این تصمیم یک دستگاه ریشتراش کافی بود تا نمره ۴ بزنم و تمام.
در دعاهای هر روزهام رسیدم به دعای آبرومندی و محترم و نجیب بودن.
به خودم گفتم: سحر تو برای رسیدن به این خواسته چه کاری انجام میدهی؟
و جواب گرفتم: به تو گفتهاند قضاوت نکن، که خب البته باز هم قضاوت میکنی. اما نگفتهاند که مردم قضاوتت نخواهند کرد. آنها هم قضاوت میکنند. تو چطور انتظار داری با کلهای که نمره ۴ موهایش را زدهای مردم قضاوتت نکنند؟
اصلاً خود تو باشی. زنی به سن و سال خودت را با دو دختر در خیابان یا مهمانی یا ... ببینی که موهایش را نمره ۴ زده است چه قضاوتی میکنی؟ شپش ، جلب توجه، سرطان و ...
خب اگر میخواهی با موهایت راحت باشی، تو که هر روز مینویسی من خوشتیپترین آدم روی زمینم، حالا خوشتیپترین آدم روی زمین سرش را با نمره ۴ نمیزند، بلکه خیلی متشخص میرود آرایشگاه و موهایش را کوتاه میکند.
حالا من گوگوشی زدهام و خیلی هم بهم میاد.
خدایا شکرت که راهحلهای به این سادگی پیش پایم میگذاری.
منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خـدا جو صفت جـان و جـهـان را
همینجوری یهویی، ذهنم شروع کرد به بازخوانی روابطم. همه را از نظر گذراند.
خانواده، دوست، همکار، همسایه...فقط مونده من که شروع کنم و استقامت داشته باشم.
بسمالله
...
همیشه در مواجهه با مشکلات، ـ که یکی دو تا هم نبودند ـ میگفتم : من دایناسور نیستم که منقرض بشم. من سوسکم. 350 میلیون سال قدمت دارم. به این سادگیها از میدون به در نمیشم.
واقعاً هم همیشه با جونسختی ادامه دادم.
اما امشب فهمیدم که درسته که من دایناسور نیستم که منقرض بشم اما سوسک هم نیستم که برم تو فاضلابها قایم بشم.
هیچ شکستی بدتر از دست کم گرفتن دشمنتان نیست،
دست کم گرفتن دشمن یعنی این که تصور کنیم او بد است
...
وقتی دو نیروی قوی رودرروی هم قرار میگیرند
پیروزی از آن کسی است که مید اند چگونه تسلیم شود.
«تائو»
به عقیده بعضیها تسلیم یعنی شکست.
اما به نظر من جنگ یعنی شکست.
اگرچه وقتی منفعل رفتار کنی و انتخابکننده نباشی، فرقی بین جنگ و تسلیم نیست. و تو تنها ربات از پیشطراحیشدهای هستی.
اما وقتی خودخواسته تسلیم را انتخاب میکنی، یعنی سخت در حال جنگ با بدی هستی. همان چیزی که تائو با عنوان «میداند چگونه تسلیم شود» از آن یاد میکند.
اما ما شرطی شدهایم که «میداند» و «چگونه» را برای جنگ به کار ببریم نه برای تسلیم.
... بهانهای به بدی برای مخالفت مده
و بدی خود به خود از میان میرود.
«تائو»
وقتی ماشینمان را دزد برد و بعد لاشهاش پیدا شد، همه میگفتند: خدا را شکر کنید که باز همینش هم پیدا شد. خدا را شکر کنید که باهاش دزدی نکردند. خدا را شکر کنید که باهاش تصادف نکردند، کسی را نکشتند...
حالا وقتی یک نفر گفت رأی ن م یدهم.
جواب شنید که: همین که میگویی من رأی ن م یدهم، یعنی آزادی. آنقدر آزادی داری که بتوانی رأی ن د هی!!!!!
و من جداً میگویم: خدا را شکر.
من تخمه کدو دوست دارم و علی تخمه آفتابگردان.
وقتی به قدر کافی هر دو تخمه را داریم، مشت می زنم و ظرفهایمان را پر می کنم. هر کسی از ظرفش تخمه ای که دوست دارد را می خورد. در عدالت
وقتی تخمه مان به قدر کفایت نباشد، من هر چه تخمه آفتابگردان است را به علی می دهم و هر چه تخمه کدو است را خودم برمی دارم و اهمیتی هم نمی دهم که مقدار تخمه مان مساوی نیست و خودم را مجبور نمی کنم از تخمه ای که دوست ندارم برای خودم سهمی بردارم تا توانسته باشم عدالت را رعایت کنم. در صلح
گاهی هم فقط تخمه کدو داریم، چون علی تخمه آفتابگردانهای خودش را تمام کرده است، اما دست رد به سینه تخمه کدو هم نمی زند پس تخمه کدوهایم را می آورم تا با هم بخوریم. در محبت
روزهایی هست که دیگران رویم اثر می گذارند و آن چه را آنها مهم می دانند، برای من هم مهم می شود. نتیجه این که یادم می افتد؛ او سهم خودش را خورده و حالا آمده سراغ سهم من. یادم می افتد؛ او همیشه سهم خودش را زودتر تمام می کند و یادم می افتد؛ او می داند که می تواند بیاید سراغ سهم من.
محبت از دلم می رود. اخطار می دهم که نمی تواند سهم من را بخورد. صلح بینمان به هم می ریزد و او جری می شود و استدلال می کند که وقتی تو اینقدر یواش یواش و کم کم می خوری، حق نداری سهمت را انبار کنی و به من هم ندهی و عدالت از بین می رود.
وقتی همه چیز شکست، دلم برای محبت تنگ می شود که وقتی بینمان هست، صلح و عدالت هم می آیند.
عشق برای خداوند محبت
هنگام رانندگی هر چیزی که توی جاده افتاده باشد را چنان با دقت نگاه میکنم تا مطمئن شوم که آن چیز آشغال است یا حیوان تصادف کردهی مرده.
همیشه هم یا سگه یا گربه یا پرنده.
بعد رو برمیگردونم و به راهم ادامه میدم. نمیدونم چه اصراریه که باز هم تا یه برجستگی تو جاده میبینم، با دقت زیاد تماشاش میکنم تا مطمئن شوم که چی هست.
این شهرکی که به تازگی آمدهایم واقعاً جای دنج و راحتیه. یک طرف شهرک گندمزار قشنگیه که یک ضلعش با امتداد درختهای کهن حصارکشی شده و طرف دیگرباغ است و از دیوار باغها هم شاخههای درختها بیرون زده است. تا بخواهی اینجا درخت و گل و بوته هست. همین هم باعث شده که تنوع جانوران زیاد باشد. یک بار سنجاب دیدم که روی شاخهها داشت بالا و پایین میرفت. دو بار هم شانهبه سر و یک بار هم دارکوب که با شگفتی به صدایی که ایجاد میکرد گوش کردم. باورم نمیشد.
یکی از همین شبهایی که میرفتم مترو دنبال علی، دیدم باز توی جاده یک چیزی افتاده است. منتظر گربه یا سگ بودم که نگاهش کنم و رد شوم. اما روباه بود. خیلی ناراحت شدم. حالم بد شد. سرعتم رو کم کردم و با احتیاط بیشتری رانندگی کردم تا نکنه من هم یکیشون رو زیر کنم.
نباید برایم سگ و گربه با روباه فرقی میکرد، اما فرق میکرد.
هر چی یادم میاد تلویزیون ایران اخبار تعداد کشتهها را میدهد. بمبگذاری، عملیات انتحاری، برخورد راکت، جنگ، گرسنگی. افغانی، عراقی، فلسطینی، بوسنیایی، چچنی، ... حتی ایام عید آمار کشتهشدگان تصادفات رانندگی!
دیگر از خبر کشته شدن، دردم نمیآمد. تا این که خبر انفجار در خط پایان دوی ماراتون بوستون را شنیدم. خیلی ناراحت شدم.
نباید برایم فلسطینی و افغانی با آمریکایی فرقی میکرد، اما فرق میکرد.
وقتی بیشتر فکر کردم دیدم از این ناراحتم که یک جای دنیا آرامش بوده و این آرامش به هم خورده است. از این که جایی اینقدر ساخته و پرداخته شده است که میتواند صد و هفدهمین دور مسابقات ماراتونش را برگزار کند و حالا این امنیت نابود شده است، ناراحت شدم. کشته شدن آدمها برایم فرقی نداشت و چون مدام خبرش را میشنوم نسبت به این خبر سِر شدهام و دیگر دردم نمیآید. اما به هم ریختن آرامش جایی که برای زندگی درست شده است و مدتها توانسته به همین منوال ادامه دهد، ناراحتم میکند.
رنگینکمان را دوست دارم.
بچگیهام عصرها که حیاط را آب میپاشیدم با شلنگ آب، رنگینکمان درست میکردم و از دیدنش کِیف میکردم.
الآن هم یک ضلع اتاق بچهها را رنگینکمان کشیدهایم.
هر چه بیشتر نگاهش میکنم بیشتر مبهوتش میشوم.
در مسیر برگشت از ترکیه به ایران با همسفرهام خیلی احساس راحتی میکردم همه با کمی اغماض به هم شبیه و نزدیک بودیم. اگر چه چندین آمریکایی ـ اروپایی ـ کرد ـ ترک ـ لر با ما در قطار همسفر بودند، اما باز هم همان احساس را داشتم، به خصوص با ترکها که در کشورشان هم مهمان بودم خیلی احساس راحتی میکردم. به نظرم خیلی شبیه ما بودند.
از تهران که حرکت کردیم اول به کرج و بعد قزوین و بعد زنجان و ... خلاصه همینطور که میگذشت وارد شهرهای ترکزبان (آذریزبان) میشدیم و بعد هم که از مرز گذشتیم وارد کشور ترکزبانِ ترکیه شدیم. و انقدر این تغییر به آرامی اتفاق افتاد که صبح که بیدار شدم اصلاً تفاوت فرهنگ را حس نمیکردم. هر چه که قطار بیشتر در دل خاک ترکیه پیش میرفت تفاوتها آشکارتر میشد اما طولانی بودن زمان مسافرت باعث میشد تا یکباره این تفاوتها را حس نکنم.
الآن که نقشه را نگاه میکنم، میبینم احتمالاً اگر به سمت کشورهای عربی هم حرکت کنم همین اتفاق میافتد و کم کم به شهرهای جنوبی و مردمان سیاهچرده و عربزبان جنوب و بعد هم به کشورهای کاملاً عربیزبان خواهم رسید. حتی به شرق هم همینطور است، شکل و شمایل و لهجهها به تدریج و شهر به شهر شرقی و شرقیتر میشود.
راستی ما چطور تونستیم روی زمین مرز بکشیم ؟
مرز بین رنگهای رنگینکمان کجاست؟
من هم یک فانتزی دارم، آن هم این است که؛
یک شب که علی میآید خانه، ببیند که من مردهام و کنارم دیوان شمس تبریزی باز است و برش دارد و نگاهش کند و ببیند که من کدام غزل را خواندهام و او هم صیحهای بکشد و کنار من بمیرد!
وقتی لابهلای خاطرههام چاقالهبادوم میخورم، خیلی حال میده، تردیاش را دوست دارم، و این خرپخرپ کردنش بهترین موسیقیه. نمک هم که بهش بزنم حالش بیشتر میشه.
اما وقتی از زرورق خاطرات درش میارم و میذارم دهنم، میبینم مزه علف میده، و سفته و رو دلم میمونه و نمیتونم زیاد بخورم وگرنه دل درد میگیرم و نمک هم هیچ کمکی به تغییر این وضع نمی کنه.
دیدن گوجهسبز مرا یاد میوهفروشی سر کوچه دبستانمان میاندازد. گوجهسبزهای کپه شده روی سینی که با سلیقهی تمام یک گوجه فرنگی قرمز هم روی قلهاش میگذاشت تا دل من را ببرد، وامیداشتم که چند سیر گوجه سبز بخرم و بخواهم که همانجا برایم بشوید و کمی نمک به آن بپاشد و بعد هوس لیلی میکردم، همانطور که اول نمک دور گوجهسبزها را میمکیدم و بعد یه گاز یه گاز از گوجهسبزها میخوردم و میخوردم و میخوردم تا دندانهایم کند میشدند و دلم ضعف میرفت و ...
اما وقتی آن روزها یادم نباشد، از کنار میوهفروشی رد میشوم بیآن که گوجهسبزها را ببینم، حتی وقتی دخترانم میگویند مامان گوجهسبز، اول به قیمتش نگاه میکنم و بعد به این فکر میکنم که از صبحانه چقدر گذشته و به ناهار چقدر مانده و دستهایشان تمیز است یا نه؟ و آخر هم قانعشان میکنم که چیز مفیدتری برایشان خواهم خرید، چیزی که مشکل دلدرد و دلضعفه و ... نداشته باشد.
وقتی بوی قورمه سبزی مستم میکنه و منو میبره به بچگیهام، از رنگش که توی کاسهی خورش یک رنگه و وقتی با برنج قاطیاش میکنی یک رنگ دیگر است و لوبیاها هم مثل گوهرشبچراغ وسط اون روغن سیاهش خودنمایی میکنند. و وسوسهی خوردن پیاز همراه قورمهسبزی و به خصوص ریختن آب خورش روی ته دیگ دیوانهام میکند.
اما وقتی از کوچههای بچگیم بیرون میام و راست روی صندلی مینشینم و قورمه سبزی را میخورم، میبینم کمی مزه سبزی ته گرفته میدهد، و دیگر هیچ. حتی رنگش هم چنگی به دلم نمیزند.
راستی اگر امروز بخواهم چشم باز کنم و بیخاطره زندگی کنم، از چه چیزهایی لذت خواهم برد، و اصلاً چیزی برای لذت بردن پیدا میکنم یا حتی درد کشیدن؟
یا فقط زندگیام تماشا و تجربه خواهد بود؟
پدر با خود نجوا کرد: خدایا مزرعهام تشنه و ترک خورده است، باران بفرست.
مادر زیر لب گفت: خدایا سقف خانهام چکه میکند، خودت ما را از باد و باران حفظ کن.
.
.
.
کودک اندیشید: باران ببارد چه بهتر، باران نبارد چه بهتر!
دلم پیادهرو میخواهد!
نه بابا، نه از آن پیادهروهایی که پهن است و کفش سنگفرش است و یک طرفش باغچه دارد و راه به راه سطل آشغال دارد؟ و گاهی اغذیهفروشیای صندلیهایش را بیرون چیده است و تو وسوسه میشوی که دمی بنشینی و در بین گذر عابران چیزی بنوشی یا بخوری.
نه بابا، نه از آن پیادهروهایی که بچهها بتوانند در آن لیلی بازی کنند، و تو بتوانی به آسودگی دستشان را رها کنی و تماشایشان کنی که به دنبال هم میدوند.
نه بابا، نه حتی از آن پیادهروهایی که باریک است و کفش سنگفرش است اما جابهجا سنگهایی لق شدهاند و روزهای بارانی پا که میگذاری، آبش میپاشد به پاچه شلوار خودت و بغلدستیهایت، و روی شمشاد باغچهاش که کچل و کج و کولهاست مدام تفهای غلیظ و رقیق میبینی و مغازهدارها هم آشغالهایشان را گذاشتهاند کنار تک و توک درختی که در مسیر هستند و در این بین موتورسوارها هم طلبکارانه تو را به این سو و آن سو هدایت میکنند تا راهشان را باز کنند.
ـ
نه بابا نه حتی از آن پیادهروهایی که هر چند ده متر یک بار مجبوری به داخل سوارهرو بروی چون پیادهرو به دلیل ساخت و سازی از قبیل مغازه، خانه، یا مترو، یا فاضلاب،... با تابلوی عذرخواهی یا بدون تابلوی عذرخواهی مسدود است.
نه بابا، فقط پیادهرو میخواهم، که وقتی دخترانم را به مدرسه میبرم، مجبور نباشم دوش به دوش ماشینها راه ببرمشان.
گفتم: وقتی بهش رأی میدادی به چی فکر میکردی؟
گفت: آخه وقتی شهردار بود چاله جلو در خونه ما رو دو روزه کندند و پرش کردند. فکر کردم پس اهل کار کردنه، خوبه رئیس جمهور بشه.
میگم اما تاریخ نشون داده تو این مملکت اگر کسی کار کنه، رئیس جمهورش نمیکنند،
در بهترین حالت از کار برکنارش میکنند،
و گرنه
یه چیزی بهش میبندند و بیآبروش میکنند،
یا اگر انقدر کارهای بزرگی کرده باشه که نشه هیچ جوری روش سرپوش گذاشت تو حمام رگش رو میزنند.
من از ترکیه یادداشت می نویسم
یه حالی می ده، یه حالی می ده که نگو اینترنت بدون فیلتر
اینترنت با سرعت یک مگ و بدون فیلتر
از ذوقم نمی دونم کدوم سایت رو اول سر بزنم...
بقیه چیزها که ندیده بودم و ندید بدید بودم یک طرف این اینترنت بدون فیلتر یک طرف دیگر
می تونی بری مغازه و پمپکس بخری بدون این که بگن نداریم چون ما تحریمیم!
می تونی بری دکه روزنامه فروشی و مجله بوردا بخری بدون این که لای روزنامه بپیچند و یواشکی بهت بفروشند!
می تونی هر لباسی که دوست داری بپوشی و بری بیرون بدون این که کسی قد شلوارت یا گشادی بلوزت یا آرایش صورتت رو ممیزی کنه و بقیه هم با نگاهشون بدرقه ات کنند که وای ی ی، وای ی ی...
خلاصه انقدر بزرگ شدی که خودت بتونی تشخیص بدی که چی بخری، چی بپوشی، چی بخوری، ...
در ضمن می گن ترکیه یک کشور جهان سومی است و کشورهایی وجود دارند که در آنها آزادی هست!
از این که این قدر حقیر شدم که این چیزها به نظرم این قدر مهم و دست نیافتنی می آیند، شرمنده ام . ولی خب اگر این چیزها را داشتم و یا تجربه کرده بودم که اینقدر ندید بدید نبودم، آن وقت می توانستم مثل شما به چیزهای مهم تر و بزرگتر فکر کنم و مثل بچه ها بهانه ی قاقالی لی نگیرم. اما چه کنم که
تجربه ی من از آزادی یک میدان بزرگ است که باید منت راننده تاکسی ها را بکشی تا ببرند و آن طرف میدان پیاده ات کنند.
و اما روش پخت قورباغه زنده
اگر آب را اول داغ کنید که قورباغه زنده جستی می زند و از آب بیرون می پرد.
پس شما اول ظرف را از همان آبی که به آن عادت دارد پر کنید و روی اجاق بگذارید.
سپس شعله را خیلی ملایم روشن کنید.
آب به تدریج گرم می شود و قورباغه از همه جا بی خبر به تدریج به دمای آب عادت می کند و آب هم کم کم گرم و گرم تر می شود تا این که قورباغه بی هیچ مقاومتی می پزد.
متأسفانه سه شنبه برمی گردم ایران (قابلمه پخت قورباغه زنده)
وقتی این جوری حرف می زنم، بابام می گه: شماها وطن فروشید.
من هم می گویم: فعلاً که وطن ما را می فروشد، نه ما وطن را، دیگر برای حفظ این وطن باید چه بهایی می دادیم که ندادیم؟
یک سری تو جنگ جون دادند، یک سری تو درگیری ها خون دادند، اخیراً هم که در زندان ... دادند، دیگه چی بدیم تا باور کنید وطن فروش نیستیم.
لیوان آب را برداشت و خورد، یه قلپ، دو قلپ، سه قلپ، چقدر تشنه بود، چقدر خسته بود و تازه یادش آمد برای چه اینقدر خسته است. بعد دندانهای مصنوعیاش را درآورد، شبکلاهش را به سر گذاشت و چراغ را خاموش کرد. به چشمانش چشمبند زد و دراز کشید. یادش آمد، در را نبسته است. با چشمبند و چشمان بسته از تخت پایین آمد و کورمال کورمال در را پیدا کرد. اما در به چیزی گیرکرده بود و بسته نمیشد. به ناچار چشم بند را برداشت، و نگاه کرد به آن همه آرزو و خیالات که باقی مانده بودند و نمیگذاشتند، تا او آسوده بخوابد.
بچه که بودم همه چیز یادم میماند.
روزگاری که بزرگترهایم حتی قرارهای مهمشان را فراموش میکردند من همهی روزها و روزمرگیها با جزئیات یادم میماند. و البته این کمی باعث دلخوری بزرگترها بود به خصوص سر بزنگاهها که نمیتوانستند زیر چیزی که گفته بودند بزنند یا بدتر از همه وقتی که نصیحتی میکردند که من مثل بچه تخسها به رویشان میآوردم که آن بار خودت هم رعایت نکردی! (چقدر بچه بیادبی بودمُ الآن خجالتش را میکشم۱).
آن روزها به همه چیز دقت میکردم حتی همان تخسیهایی که میکردم دقیق و حسابشده بود هیچ دو اتفاقی برایم یکسان نبود. هیچ دو روزی برایم تکراری و کسالتبار نبود. هیچ وقت حوصلهام سر نمیرفت. همیشه کاری برای انجام دادن داشتم . همیشه کنجکاوی یا کاری بود که مرا سرگرم کند.
بیشتر از همه از این متعجبم که چطور میتوانستم یک کار تکراری را بارها و بارها انجام دهم و خسته نشوم و حوصلهام سر نرود. حتی قصههای مامانبزرگهایم که دو سه تا بیشتر نبودند و من همیشه میخواستم تا همان قصههای تکراری را باز هم تکرار کنند و بگویند و من حظی میبردم که نگو. اما حالا نه تنها طلوع و غروب تکراری شده بلکه کسوف و خسوف هم تکراری شدهاند.
توی ایوانمان میخوابیدم و به حرکت ابرها در آسمان نگاه میکردم. گاهی با آنها شکلهایی میساختم اما زمانهایی هم بود که حتی این کار را هم نمیکردم و همین تماشای حرکت ابرها برایم حسابی جذاب بود. مدتها مینشستم و به راه رفتن مورچهای روی دیوار نگاه میکردم که یک بال سوسک را حمل میکرد.
اما این اواخر سالها بود که هدفمند شده بودم و دیگر وقتم را به تماشای مورچهها و ابرها تلف نمیکردم. در عوض کار میکردم و پول در میآوردم تا احساس خوشی را تجربه کنم. در عوض کتاب میخواندم و فیلم نگاه میکردم و سعی میکردم لذتی را که آن نویسنده در کشف آن چه نوشته تجربه کرده را من هم با خواندن نوشتههایش تجربه کنم.
تا این که کسی یادم آورد:
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
رفتم و تمام خاطراتم را و گذشتهام را زیر و رو کردم و چشمهای کودکیام را یافتم.
حالا انگار راستی راستی
طراوت روی آجرهاست
روی استخوان روز
۱- هنوز هم این عادت زشت را دارم.