سال ۶۴ وسط بمبارانها و خاموشیها، حتی نور آتیش سیگار را هم تذکر میدادند که خاموش کنید. پردهی اتاق من مخمل بود، بابا عمدا این پارچه را انتخاب کرده بود چون خیلی ضخیم بود و حتی نور گردسوز را هم از خودش عبور نمیداد و مواقع خاموشی ما در این اتاق جمع میشدیم و با آسودگی گردسوز روشن میکردیم.
مایکل جکسون یک آهنگی دارد که توی قبرستان اجرا میشود و مردهها از گور در میآیند، اسم آهنگش را بلد نیستم. این آهنگ با صدای قیـــــــــژ در شروع میشود و بعد صدای زوزه میآید و بعد صدای تق و تق کفش کسی موقع راه رفتن میآید، کلیپش که ترسناک است، اما آهنگش همینطوری ترسناک نیست.
پردههای اتاقم را کشیدم، دیگر هیچ نوری از بیرون اتاقم را روشن نمیکرد و اگر لامپ را هم خاموش میکردم، دیگر چشم، چشم را نمیدید.
ضبط را روی اول آهنگ مذکور تنظیم کردم و دکمهی پاوز را زدم.
رفتم و داداشم را صدا کردم و گفتم: بیا توی اتاقم یک چیز جالب برات دارم.
وقتی آمد داخل در را بستم، چراغ را خاموش کردم و بعد ضبط را روشن کردم، بیچاره در به در دنبال در اتاق میگشت و داد میزد: چراغ را روشن کن، میخوام برم بیرون. طفلکی فقط هفت سالش بود، و این شیطنت ده سالگی من بود.
دیدهاید که فیلم و سیدی و بلوتوس مردم دست همدیگر است و مدام میچرخد و آنها هم از هم شکایت میکنند و در دادگاهها میچرخند؟ و نفرینشان شده است این که: الهی سیدیات در بیاد!
به نظر من به جای این که مردم این قدر سخت بگیرند، وقتی سیدیشان در آمد، با هم نگاه کنند و بخندند و بگویند: ببین چقدر باحال بودیم، چقدر توی این عروسی به ما خوش گذشت!
در عکسهایی که بابا میفرستد، یا همین فیلمهایی که جمهوری اسلامی نشان میدهد، خانههایشان نرده دارد و حیاط پیداست، به نظر من این یکی از نشانههای شفاف بودنشان است.
حالا ما خانهی یک طبقهمان را به اندازهی دو طبقه ایرانت میزنیم که مبادا کسی، لباسزیرمان را روی بند رخت ببیند! بماند که مردم آنقدر ندید، بدید هستند که اگر تصادفا باد زده باشد و ایرانت را انداخته باشد، زود با موبایلشان از بندرخت طرف عکس میگیرند.
علی مدام میگوید: توی نوشتههایت اسم نیاور، وبلاگ یک رسانه است، و تو باید مراقب باشی و حرفهای عمل کنی.
خب اگر من اسم نبرم، مثلا بنویسم، خواهر بزرگم و خواهر کوچیکم، فرق این داداشم با اون داداشم رو چطوری بنویسم؟ داداش کوچیکم و داداش کوچیکترم؟ وقتی هر دوتاشون کوچکتر از منند؟ یا بنویسم اون داییم که بزرگ خاندان است و اون داییم که کوچیک خاندان است و اون داییم که وسط خاندان است؟
اگر اسم ببرم، چی میشه؟ اصلا مگه کسی خود من رو میشناسه که حالا اگر اسم داداشم رو بگم بشناسه؟
دورو بریها هم که همه میدونند این قضایا برای کیا اتفاق افتاده است! پس این سانسور اسامی برای کدام روز مبادایی است؟
هر موقع هم میگم، این وقایع نگاری ثبت میشه، بیست سال دیگه دخترام میخونند، میگه: خب پس تایپ کن و روی سیدی رایت کن و نگه دار، بیست سال دیگه بده دست دخترات، چرا اسم مردم رو توی اینترنت پخش میکنی؟
نظر علی این است که اگر اسم بیاوری، چند وقت دیگر دوروبریهایت خودشان را پیش تو سانسور میکنند تا اطلاعاتشان در اینترنت لو نرود!
مامانبزرگ خدابیامرز، دیگه زمینگیر شده بود، مریضیاش، پیری بود، آنقدر فرسوده که دیگه برایش لگن میگذاشتیم و از جایش بلند نمیشد.
مامانم عادت دارد، حتی اگر یک قاشق از غذا اضافه بیاید، دور نمیریزد و همان یک قاشق را میریزد در یک کاسهی کوچک و یک گوشهی یخچال نگهش میدارد، تا خورده شود.
از قضا، از غذا که کشکبادمجان بود، کمی باقیمانده بود و مامان هم آن را در یک شیشهی مربایی، از همین کوچکها ریخت و توی یخچال گذاشته بود.
داداشم، رفت سر یخچال تا چیزی برای خوردن پیدا کند. چشمش افتاد به شیشهی کشکبادمجان و پرسید: این چیه؟
مامان که سرگرم پهن کردن لباسها توی حیاط بود، صداشو نشنید.
من جوابشو دادم: شیشهی آزمایش مامانبزرگه!
داداشم حسابی کُفرش بالا آمد و در یخچال را بست و شروع کرد سر مامان غر زدن، اَه شماها دیگه گندشو در آوردین. آخه این جاش توی یخچاله؟ این کارهاتون حالم رو به هم میزنه.
مامان که دیگه کارش تموم شده بود و از همه جا بیخبر بود، اومد تو، گفت: چته؟ باز هارت و پورت میکنی؟
داداشم هم با عصبانیتِ بیشتر، حرفهاش رو تکرار کرد.
مامان میگفت: ببینم، مگه چی تو یخچاله؟
. . .
و من توی اتاق میخندیدم!
یکی از این فیلمهایی که توش دختره و پسره به هم میگن: عزیزم تو از چه رنگی خوشت میاد؟ از آبهویج خوشت میاد یا از آبسیب؟ چی شد که با من ازدواج کردی؟ و ... را با علی مسخره میکردیم، که از علی پرسیدم: حالا تو از چه چیز من خوشت اومد، که با من ازدواج کردی؟
گفت: از حرف زدنت، جواب دادنت. از جواب دادنت خیلی خوشم اومد.
.
.
.
حالا ببینید من چه شکلی میشوم، وقتی چندمین سالگرد ازدواجمان میپرسم: علی جان، چه چیز منو دوست نداری و ترجیح میدهی تغییر کند؟ و او بگوید: جواب دادنت. تو خیلی جواب منو میدی!
این روزها حوا حرف زدنش را تکمیل میکند.
بفرمایید/ ممنون/ خواهش میکنم/ تو اینو خریدی؟/ مال خودمه/ موهای من بلنده، موهای موروا کوتاهه/ من بزرگم، موروا، کوچولوئه، مامانی بزرگه، باباجون خیلی بزرگه/ سیر شدم، دیگه نریز/ باز هم میخوام/ اتوبوس سوار شیم/ جینجین بخر/ من در رو باز کنم/ من در رو ببندم/ خودم بلدم/ بلد نیستم/
به مروا میگوید: موروا
پسرخواهرم به کثیف میگفت: کفیس. حوا هم همینطور و هر چه سر و کله میزنم و هجا به هجا باهاش تمرین میکنم، موقع هجی کردن درست میگوید، و کلمه را که کامل میخواهد بگوید باز اشتباه میگوید.
دختر خواهرم به فواره میگفت: شیر دریایی و استدلال میکرد که این شیرش است و آن هم دریایش. حوا هم به تنقلات میگوید: جینجین. خودم هر وقت چندشم میشده، میگفتهام: ایشِلِمِلا!
یک روز استثنائا موقع سر کار رفتن علی ما بیدار بودیم و صبحانه میخوردیم. حوا پرسید: بابایی کجا میری؟
علی گفت: سر کار دنبال یه لقمه نون.
حوا هم لقمهی نون و پنیری که برایش درست کرده بودم، به سمت بابایش گرفت و گفت: بیا لقمهی نون و پنیر.
عصری هم که مامانم زنگ زد و ازش پرسید: باباجونت کجاست؟ حوا توضیح داد که بابایی رفته سر کار لقمهی نون و پنیر بیاره!
قبلا گفتهام که در بچگیهایم درباز کن خانه بودهام و حالا حوا میخواهد هر دری را باز کند، حتی وقتی میخواهم بروم دستشویی، میآید و میگوید: من باز کنم.
از بچگیام تا همین حالا آنقدر جملهی خودم بلدم را گفتهام، که تقریبا همه برایم ضربالمثل: یک کلوخ هم بگذار رویش، را تعریف کردهاند و حالا حوا میگوید: خودم بلدم. البته حوا بلد نیستم را هم بلد است که بگوید.
ماجرای اول:
بابا دو تا چکش داشت که یکیش به اسم چکش سنگینه شناخته میشد. پیش میاومد که موقع بازی تو کارگاه ابزارهای بابا رو با خودمون بیاریم توی حیاط.
یکی از دفعههایی که مثل همیشه وسط بازی من و داداشم با هم دعوامون شده بود، از کوره در رفت و چکش سنگینه را که دم دستش بود، برداشت تا من را بزند اما همین که برد بالای سرش، زورش نرسید و چکش خورد توی سر خودش، او هم حسابی گریه کرد و بدتر این که وقتی مامان و بابا آمدند، گفت که سحر من را با چکش زده است!
ماجرای دوم:
روی ایوان مشغول بازی با بچههای مهمانها بودم که مامانم آمد و گفت: تو ناهار گوشت نخوردی؟
از سوالش تعجب کردم، مامان موقع مهمانداریاش چه مهربان شده است، از من میپرسد تو گوشت نخوردی؟
گفتم: خوردم.
دست خواهرم را آورد جلوی صورتم و گفت: پس برای چی اینو گاز گرفتی؟
من از همه جا بیخبر همینطور هاج و واج مونده بودم و سر در نمیآوردم. حتی وقتی یواشکی خواهرم را مفصل کتک زدم هم نفهمیدم که قصه چیست، و بهش گفتم: من که گازت نگرفته بودم و تو به مامان گفتی و الکی گریه کردی، اما حالا میزنمت که بروی و راستکی گریه کنی.
بعدها خودش تعریف کرد؛ چون من و بچههای مهمانها توی بازیمان راهش نداده بودیم از لجش خودش دست خودش را گاز گرفته بود و گفته بود کار سحر است!
ماجرای سوم:
رفتم سر کمد و با این که دستم میرسید، صندلی گذاشتم و خوردنیای را که مامان قایم کرده بود، خوردم. صندلی را برنداشتم.
مامان وقتی دید، پرسید: سحر این کار توئه؟ تو خوردی؟
من هم گفتم: نه من که دستم میرسه، نیازی نیست صندلی بگذارم.
و مامانم مطمئن شد که کار داداشمه!
در یک ظهر جمعهی گرم تابستان، درست وسط فصل هندوانه، علی با دوازدههزار تومانی که همهی موجودیمان بود، رفت تا هندوانه بخرد.
وقتی برگشت یک چمدان دستش بود!
خوشحال بود، پرسید: فکر میکنی چند خریدمش؟
نمیدانستم چی باید بگم، ولی مطمئن بودم دیگر پولی نداریم.
خودش گفت: ۰۰۰/۱۰ تومان! خوبه نه؟ بعد بازش کرد و داخلش یک هندوانه بود!
تازه کامپیوتر خریده بودیم و قرار شده بود من با کار تایپ اقساط کامپیوتر را پرداخت کنم. نرمافزار تایپمان که زرنگار بدون امکان چاپ بود را نیز همان شرکتی که کامپیوتر را فروخت، برایمان نصب کرده بود و ما دیسکتهای نصب برنامه را نداشتیم. همان روزی که کامپیوتر را آوردیم خانه، یک سفارش تایپ هم گرفته بودیم، زهی سعادت، همه چیز مرتب بود.
کار تایپ برای من که سرعت تایپم بالا نبود، سنگین بود و مهلت هم کم بود، فردا عصر باید تحویل میدادیم.
هارد کامپیوترمان ۴۰ مگا بایت بود، یعنی از یک سیدی هم کمتر!
علی هم که استاد چیدمان و بهینهسازی است، شروع کرد به پاک کردن چیزهای اضافی تا فضای بیشتری از هارد آزاد شود، از جمله بازیها و هلپ ویندوز سه و یک و ... را پاک کرد.
من که از این کار علی حوصلهام سر رفته بود و میخواستم زودتر بنشینم سر تایپ و کار را برای فردا آماده کنم، از اتاق رفتم بیرون تا کمتر حرص بخورم.
مدتی گذشت و علی بیرون نیامد، رفتم بهش سر بزنم ببینم کارش کی تمام میشود، دیدم به کامپیوتر زل زده است، سرش را گرفته بین دو تا دستاش و پکر است!
نرمافزار زرنگار را هم اشتباهی پاک کرده بود! و من فقط گفتم: فدای سرت.
اولین مسافرتمون نبود که با هم میرفتیم. اما از وقتی که رفته بودیم خونهی خودٍ خودمون این اولین مسافرت بود.
غیر از لباسهایمان که یک کولهپشتی کوچک بود، یک ساک بزرگ خوراکی، میوه و ناهار و میوه و آجیل و میوه و ... برداشته بودم.
موقع بیرون رفتن عین زنهای خانهدار و کاربلد فلکهی آب را بستم، شیر گاز را بستم، داشتم وسایل اضافی را از پریز میکشیدم که علی گفت: اصلا برایت این اهرم رو میزنم که همهی برق خونه قطع بشه و تو هم خیالت راحت بشه.
هم برق، هم آب و هم گاز را قطع کردیم و رفتیم.
اما خیالم راحت نشد، یک جای کار لنگ بود!
وقتی سر خیابان سوار ماشین شدیم، یادم افتاد که ساک خوراکیها را دم در جا گذاشتهام!
حالا دیگه خیالم راحت شد، چون فهمیدم کجای کار لنگ بوده است.
قرار بود سه روز رامسر بمانیم که ده روز ماندیم. خیلی خیلی خوش گذشت.
وقتی برگشتیم، ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. در را که باز کردم، بوی گندی زد توی دماغم و چشمم افتاد به ساک غذاها که دم در جا مانده بود. فکر کردم بوی گند، از غذاهای داخل ساک است که ده روز است ماندهاند و فاسد شدهاند.
هیچ کافر نبیناد، هیچ دشمن نشنواد، بوی گند از یخچال و فریزر بود که ده روز بود خاموش بودند و هر چه داخلشان بود فاسد شده بود!
تکراریترین خاطرهام این است که بابا دستم را از بازو میگرفت، طوری که یک پایم به زمین نمیرسید و دنبال بابا که تندتند راه میرفت، لیلی میرفتم و او هم عصبانی مامان را صدا میزد و میگفت: اینــــو بگیــــر.
کارگاه نجاری بابا توی حیاط بود. کافی بود که وقتی از بازی با مورچهها خسته میشی، یک سر بری توی کارگاه، میتونستی تا شب سرگرم باشی. البته نظر بابا این نبود.
یک جعبه داشت که توش مشبک بود و توی هر خونهاش یک رنگی بود. اون وقتها اسمشان را بلد بودم. بابا کمی از آنها برمیداشت و به مٍل اضافه میکرد و بتونهی رنگی میساخت. دلم میخواست مثل فیلم شعله میتوانستم از آن گردهای رنگی بردارم و به همه جا بپاشم. از توی کارگاه یک تیکه چوب کوچیک اندازهی چوبکبریت پیدا میکردم و میرفتم سراغ جعبهی رنگی و بههم میزدمشان.
گاهی بابا لطف میکرد و من را هم بازی میداد. مثلا میگفت: روی این ملها آب بریز. یک تپهی کوچک از مل درست میکرد و وسطش را مثل آتشفشان خالی میکرد و میگفت: اینجا کمی آب بریز.
ظهرهای تابستان حتی توی حیاط هم اجازه نداشتم بازی کنم چه برسد که بروم کارگاه!
دلیلش هم این بود که برادرم هم دنبال من میآمد و وقتی آفتاب میزد پسکلهی امیر، خوندماغ میشد. فکر میکردند که خب لابد من هم خوندماغ میشوم، اما هیچوقت خوندماغ نشدم. خواهرم که از برادرم هم بدتر، هم آفتاب میزد پسکلهآش، هم اگر کسی میزد پسکلهاش، هم اگر کسی یا چیزی نمیزد پسکلهاش، انگار خدا زده باشد پسکلهاش هفتهای چندبار خوندماغ میشد.
بدترین موقع وقتی بود که میخواست بمونم توی کارگاه و مواظب باشم (چون در باز بود) و خودش میرفت خونه تا خستگی در کنه یا چایی بخوره یا ...
اکثرا این جور وقتا یک جارو هم میداد دستم تا از اول تا آخر کارگاه را جارو کنم.
یک بار بدون این که ازم خواسته باشه، وقتی رفت خونه، شروع کردم به جارو کردن. وقتی برگشت حسابی دعوام کرد و اوقاتش تلخ شد. بعد فهمیدم، با جارو کردنم باعث شدم خاک بنشیند روی کارهایی که تازه رنگ زده بوده است و هنوز خشک نشده بودهاند.
دوستداشتنیترین بازیام این بود که چوبهای کوتاه مستطیلشکلی داشت که وسطشان یک شیار بود و من هر دو تا از این مستطیلها را از قسمت شیار داخل هم میکردم و شبیه هواپیما میشد و بازی میکردم. برای پیدا کردن آن مستطیلها که هماندازه و یکرنگ باشند، باید زیر ارهبرقی میرفتم، چون موقع کار با اره این تکهها درست میشدند و میافتادند روی زمین، آن موقع بود که دستم را از بازو میگرفت و من یک پا در هوا به دنبالش میرفتم...
یکی از روزهای حاملگی مروا بود که پشیمانی به سراغم آمد که نکند چون اختلاف زمانی دو تا بارداری کم است این یکی بچهام جوجه بشود، ریز و لاغر و قد کوتوله. نکند چون حوا در اوج شیرینی و شیرینزبانی و ... است کسی به این یکی توجه نکند و بچهام غریب بماند.
اما حالا که مروا ۳۶۲ روزه است میبینم که نه بابا:
اولا وقتی مروا به دنیا آمد، ۲۵۰ گرم وزنش بیشتر و ۲ سانتیمتر قدش از حوا بلندتر بود. بعد هم که انگار این بچه چشاش سگ دارد! همه را میگیرد. کاملا خودش را توی دل همه جا کرده است. و خلاصه خوب بلد است چی کار کند که حتی دل حوا را هم طوری ببرد که روزی صد تا ماچش کند و بهش بگوید: عزیز گلم!
البته مطمئنم که حوا هم از آمدن مروا ضرر نکرد و بیتوجهی ندید و به قول معروف هوو سرش نیامد و مروا واقعا همدمش شده است و نگرانی من هم بیمورد بوده، مثل بقیهی نگرانیهایم که بیموردند.
یک بزرگی بیاید و بزرگواری کند و این خانواده را از کمبود بزرگتر نجات دهد!
اون از داییمان که رفته و شجرهنامهاش را در آورده و فهمیده که الان بزرگ خاندان! خودش است!
«بماند که بابا بزرگمان فامیلیاش را تغییر داده و این خاندان مورد نظر، یعنی فقط بچههای همان بابابزرگم که خب پسر بزرگش میشود «بزرگ خاندان» و اصلا نیازی به شجرهنامه گشتن ندارد! بین چهار نفر خاندان اونی بزرگتره که بزرگتره! خاندان چهار نفره!
اون از مامان که وقتی با پسرش قهر میکنه و پشیمون میشه میگه: چون من بزرگترم، به اشکان بگید یه دسته گل بخره و بیاد پیش من آشتی کنیم!
آخه زن حسابی تو اگر بزرگتری چرا با یه بچه دهن به دهن میشی و بعد قهر میکنی؟
این از دامادمون که میگه چون برای بلهبرون خواهرزنم به من گفتید: تو بزرگتر حساب نمیشی، حرف نزن، دلخور شده و قهر کرده است.
آخه مرد حسابی برای مراسمی مثل بلهبرون، بزرگترهایی که حرفشون خریدار داره، حرف میزنند نه هر کی که از عروس و داماد بزرگتره یعنی، بزرگتر!
یا همین علی، که مدام میگوید: بزرگی به قد است!
با این حساب همه از من بزرگترند و چند وقت دیگر بچههایم هم از من بزرگتر میشوند!
ببهم جان ببینید من اشتباه میگم؟
این شعر حافظ که میگه «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» یعنی چی؟
یعنی این که کافران چون دیدند که نمیتوانند قرآن را باور کنند و محمد را تایید کنند، پس گفتند: این قرآن افسانه است.
یا معنی شعر این است که: مردم چون نتوانستند به حقیقت هستی و آفرینش و خدا و از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم، پی ببرند، شروع کردند به افسانهبافی که: یکی بود یکی نبود یه روزی، روزگاری و ... قصهی تورات و قصهی قرآن و غیره را از خودشان درآوردند و گفتند: حقیقت این است. در حالی که اینها افسانهاست و مردم نتوانستهاند حقیقت هستی را ببینند.
نظر حافظ را که نمیتوانم بپرسم، ولی نظر شما را میپرسم؟
این علی از آن آدمبزرگهایی است که اگر من بچه بودم خیلی دوستش میداشتم، اما حالا که خودم آدمبزرگ هستم، علی، بچهای است که خیلی دوستش میدارم.
بچگی علی را به خصوص در رفتارش با بچهها خوب میشود دید. دیشب و پریشب که با تیام و کیارش و امین و حوا و مروا رفتیم پارک، فرصت مناسبی بود که بیایید و ببینید و حرفم را قبول کنید.
مامانم تا به حال چند بار به علی گفته که دلش میخواست بابایی مثل علی میداشت و البته اظهار کرده که همین الان هم حاضر است دخترخواندهی علی شود!
نمیدونم مامانم حاضره مادری مثل من داشته باشد؟ راستی از این که بچهای مثل من داره راضی هست که حالا بخواهد مادری مثل من هم داشته باشد؟
بین خودمان بماند، من که حاضر نیستم دختر مامان و بابام باشم! ترجیح میدادم دختر علی میبودم! بعد هم یک شوهری مثل علی میآمد و من را میگرفت! بعد هم پسری مثل علی به دنیا میآوردم. خلاصه علی هر نقشی بهش بدهی، خوب بازی میکند.
وای خسته شدم چقدر از این خودخواهِ تنبلِ خونسرد تعریف کردم.
آنقدر از اسمی که به علی پیشنهاد دادم و او هم قبول کرده خوشم اومده که دلم میخواد دختر باشی تا اسمت را بگذارم «حوا».
اصلا ذوقزده شدهام.
تا الان به اسم صدایت نمیکردم که مبادا رویت اثر بگذارد آخر نمیدانستم دختری یا پسر. اما حالا که میدانم دختری و اسم حوا را هم پیدا کردهام، دلم میخواهد مدام صدایت بزنم.
حوا یعنی چی؟ نگران نباش خیلی زود معنی دقیق و درستش را میفهمم. شب به خیر و خوب بخوابی حوا خانوم.