ماجرای اول:
بابا دو تا چکش داشت که یکیش به اسم چکش سنگینه شناخته میشد. پیش میاومد که موقع بازی تو کارگاه ابزارهای بابا رو با خودمون بیاریم توی حیاط.
یکی از دفعههایی که مثل همیشه وسط بازی من و داداشم با هم دعوامون شده بود، از کوره در رفت و چکش سنگینه را که دم دستش بود، برداشت تا من را بزند اما همین که برد بالای سرش، زورش نرسید و چکش خورد توی سر خودش، او هم حسابی گریه کرد و بدتر این که وقتی مامان و بابا آمدند، گفت که سحر من را با چکش زده است!
ماجرای دوم:
روی ایوان مشغول بازی با بچههای مهمانها بودم که مامانم آمد و گفت: تو ناهار گوشت نخوردی؟
از سوالش تعجب کردم، مامان موقع مهمانداریاش چه مهربان شده است، از من میپرسد تو گوشت نخوردی؟
گفتم: خوردم.
دست خواهرم را آورد جلوی صورتم و گفت: پس برای چی اینو گاز گرفتی؟
من از همه جا بیخبر همینطور هاج و واج مونده بودم و سر در نمیآوردم. حتی وقتی یواشکی خواهرم را مفصل کتک زدم هم نفهمیدم که قصه چیست، و بهش گفتم: من که گازت نگرفته بودم و تو به مامان گفتی و الکی گریه کردی، اما حالا میزنمت که بروی و راستکی گریه کنی.
بعدها خودش تعریف کرد؛ چون من و بچههای مهمانها توی بازیمان راهش نداده بودیم از لجش خودش دست خودش را گاز گرفته بود و گفته بود کار سحر است!
ماجرای سوم:
رفتم سر کمد و با این که دستم میرسید، صندلی گذاشتم و خوردنیای را که مامان قایم کرده بود، خوردم. صندلی را برنداشتم.
مامان وقتی دید، پرسید: سحر این کار توئه؟ تو خوردی؟
من هم گفتم: نه من که دستم میرسه، نیازی نیست صندلی بگذارم.
و مامانم مطمئن شد که کار داداشمه!
سلام
بسیار جالب بود و طنز ظریفی داشت با اینکه خاطره بود
بدرود
یادش بخیر بچه گی ها مون چقدر شیطون بودیم
چه کار هایی که نمی کردیم
سلام...
آخی چقدر باحال...
کلی خندیدم...
مخصوصا قسمت صندلی و اینا.....
:-))
ایول...
برم بقیه وبتون رو بخونم....
فعلا...............................
سلام
وبلاگ جالب و زیبایی دارید
حاضر به تبادل لینک هستید؟
سلام عالی بود یک دوری به من بزن