سال ۶۴ وسط بمبارانها و خاموشیها، حتی نور آتیش سیگار را هم تذکر میدادند که خاموش کنید. پردهی اتاق من مخمل بود، بابا عمدا این پارچه را انتخاب کرده بود چون خیلی ضخیم بود و حتی نور گردسوز را هم از خودش عبور نمیداد و مواقع خاموشی ما در این اتاق جمع میشدیم و با آسودگی گردسوز روشن میکردیم.
مایکل جکسون یک آهنگی دارد که توی قبرستان اجرا میشود و مردهها از گور در میآیند، اسم آهنگش را بلد نیستم. این آهنگ با صدای قیـــــــــژ در شروع میشود و بعد صدای زوزه میآید و بعد صدای تق و تق کفش کسی موقع راه رفتن میآید، کلیپش که ترسناک است، اما آهنگش همینطوری ترسناک نیست.
پردههای اتاقم را کشیدم، دیگر هیچ نوری از بیرون اتاقم را روشن نمیکرد و اگر لامپ را هم خاموش میکردم، دیگر چشم، چشم را نمیدید.
ضبط را روی اول آهنگ مذکور تنظیم کردم و دکمهی پاوز را زدم.
رفتم و داداشم را صدا کردم و گفتم: بیا توی اتاقم یک چیز جالب برات دارم.
وقتی آمد داخل در را بستم، چراغ را خاموش کردم و بعد ضبط را روشن کردم، بیچاره در به در دنبال در اتاق میگشت و داد میزد: چراغ را روشن کن، میخوام برم بیرون. طفلکی فقط هفت سالش بود، و این شیطنت ده سالگی من بود.
عجب شیطونی هستیا. اتفاقن اون آهنگشو شنیدم و خیلی دوستش دارم.
خداوند همه ی بندگانش را هدایت می کرد شما کجا بودید؟:)
خوب دختر حسابی
نگفتی خدایی نکرده شاید قلبش از کار بیفته.
اون وقت می گن پسرا خلاف می کنن!!!