علی طی یک عملیات کاملا ناجوانمردانه، درست فردای اتمام بنایی که خانه را گند برداشته بود، مادرش را به افطار دعوت کرد خانهمان و من مجبور شدم با قدرت چند اسب بخار خانه را تمیز کنم.
در عوض مادرشوهرم طی یک عملیات کاملا جوانمردانه، خواست که من فقط چایی دم کنم و افطاری را با خودش آورد، آش شلهقلمکار، سبزیخوردن، خرما، نان سنگک تازه ... حتی پرسید: کره و پنیر هم بیاورم؟
وقتی که بچه بودم در کوچهی ما دو همسایه بودند که هر دو در یک خانهی دو طبقه روی سر هم زندگی میکردند و دو سر از بینهایت بودند، شوهر پایینیه، نمازخون، شوهر بالاییه، عرقخور.
شوهر پایینیه، ماهرمضونها میآمد و زنگ همسایهها را برای سحری میزد تا خواب نمانند.۱ شوهر بالاییه، زنگ همسایههایی که ازش سیم گرفته بودند را میزد تا تلویزیونشان را روشن کنند و فیلم ویدئویی جدیدی را که گرفته بود، با هم ببینند.۲ روزها زنهایشان در آشپزخانهی مشترک(!) ناهار میپختند و با هم میخوردند و بچههایشان با هم بازی میکردند.
حتی یک بار وقتی دختر بالاییه مریض بود و هر دو تا شوهرها به دنبال یک لقمه نان بودند و در اصل خانهشان مرد نداشت، نصف شب آمدند دنبال بابام تا ببردشان بیمارستان.
پایینیها هیچوقت از این که تو چرا «یالا» نمیگی میای غیرتی! نمیشدند و بالاییها هم از این که چرا زن و بچهی لخت من را که در حمام دچار گازگرفتگی شده بودند نجات دادی، غیرتی(!) نمیشدند.
الان در ساختمان ما همسایههایی هستند۱ که آنقدرها هم با هم اختلاف فرهنگی ندارند، (لااقل از تعداد دیشهای ماهوارهی روی پشتبام که چنین برمیآید) اما حتی به هم سلام هم نمیکنند، فامیلی همدیگر را هم نمیدانند که وقتی مهمانی زنگ را اشتباه میزند، بتوانند راهنمایی کنند که زنگ کدام طبقه را بزند.
در عوض سر این که چرا وقتی زن من با مردٍ شما حرف میزند به جای این که مرد شما جوابش را به خودم بدهد به زنم جواب میدهد و سر این که چرا بالکنتان را سقف زدهاید و اگر دزد۳ بیاید روی سقف بالکن۳ شما میتواند زن من را ببیند غیرتی(!) میشود. حتی سر این که لولهی فاضلاب گرفته است برای هم ۱۱۰ خبر میکنند.
۱- ما هم جزوشان هستیم.
۲- قدیمها کار متداولی بوده است.
۳- قدیم ها ویدئو غیرقانونی بود.
۴- اگر دزد زمانی بیاید که آنها خانه باشند، قاعدتا نمیایستد زن او را نگاه کند، فرار میکند.
۵- بالکن رو به حیاط خلوت طبقهی دوم که بین سه دیوار محصور است و ضلع چهارم مشرف به دیوار بدون پنجرهی یک ساختمان ۶ طبقه است.
اولین باری بود که روزهی کلهگنجشکی گرفته بودم.
مامانم گفت: مگه روزه نیستی؟ پس چرا آدامس میجوی؟
گفتم: سپیده (خواهرم) گفته اگر آدامس بخوری، اشکالی ندارد، چون قورتش که نمیدهی! من هم خوردم!
ماه رمضون بود و دخترداییام مهمان ما بود، با خواهرم رفته بودند استخر و توی گوششان آب رفته بود و هر دو گوشدرد داشتند.
ما بچهها همیشه به بزرگترها التماس میکردیم که ما را هم موقع سحری خوردن بیدار کنند، بعد که میآمدند بیدارمان کنند، التماسمان میکردند که بیدار شویم و ما بیدار نمیشدیم!
بابام هم برای بیدار کردن دخترداییام با صدای بلند گفت: حالا که بیدار نمیشود، بگذارید بخوابد و سهم زولبیا و بامیهاش را بدهید من بخورم.
صدای دخترداییام درآمد: عموجون من بیدارم.
یک بار دیگر، همان دخترداییام خانهمان مهمان بود، باز هم با خواهرم رفته بودند استخر و گوشش درد میکرد. کمی هم به خاطر دوری از مامان و بابایش خودش را لوس میکرد.
بابام پرسید: گوشدردت خوب شد؟ گفت: نه، هنوز درد میکنه. بابام پرسید: فکر میکنی بریم دکتر خوب شه؟ گفت: نه. دوباره بابام پرسید: فکر میکنی، کباب بخوری خوب میشه؟ جواب داد: آره
خانهمان بنایی داریم و چند روزی مهمانی خانهی مامانم میرویم.
به علی گفتم: دسته چک و مدارک شناسایی و طلاها را برداشتهام چیز دیگری هست که لازم باشد بردارم که دزد نبرد؟
پرسید: مثلا چی؟
گفتم: مثلا سند ازدواجمان را !!!
با متروی خط تهران ـ صادقیه بروید و ایستگاه اکباتان پیاده شوید، باغ وحش ارم در چند قدمیتان است.
بچههای من که خیلی از دیدن حیوانات لذت بردند، اما به نظر نمیآمد که حیوانات از این که ما در قفس ببینیمشان لذت ببرند.
بعد از چهارده سال که داداشم برگشت ایران و همدیگر را دیدیم، به همه گفت که وقتی بچه بودیم سحر خیلی من را اذیت میکرد و چند تا از آن خاطرهها را تعریف کرد.
اما بقیه زدند توی ذوقش و گفتند: این همه راه آمدهای اینها را بگویی ما خودمان خاطرات بدتر از این از سحر داریم!
رفتم سراغ داداشم و ازش پرسیدم: اگر من همین الان بمیرم، تو همهی کارهایی که در حقت کردهام را میبخشی تا من به بهشت بروم؟
برادرم که تا آن روز چنین رفتاری از من را تجربه نکردهبود و حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بود، جواب داد: آره میبخشمت.
اضافه کردم: قول میدهی که پشیمون نشوی؟
دیگه برادرم طاقتش طاق شده بود و حسابی احساساتی شده بود، گفت: آره قول میدهم، تو چطور؟ تو هم منو میبخشی؟
جواب دادم: نه!
آخرای سال تحصیلی بود که بابا داشت از داداشم درس میپرسید و چشمش افتاد به خطخطیهای کتاب درسیاش و بازجویی شروع شد. داداشم قسم و آیه که من کتابم را خطخطی نکردهام و نمیدانم هم کار کیست؟ از آنجایی که دعوای تازهای هم بین من و داداشم در نگرفته بود، کسی به من شک نکرد.
=
قضیه از این قرار بود که اول سال تحصیلی من و داداشم دعوامون شد و بابام دعوا را به نفع داداشم مختومه اعلام کرد و من که در دعوا بازنده شدم، چند روز بعد (نه همان موقع) کتاب درسیاش را خطخطی کردم . صفحات آخر را خطخطی کردم تا دیر متوجه شود، به این ترتیب بعد از چند ماه کتاب خطخطی کار دست داداشم داده بود و من دلم خنک شد.
اولین خاطرهای که از عروسی دارم، از عروسیای در گرگان است که به نظرم خیلی شاهانه بود، میهمانی در باغی بود (حیاط بزرگ) که دیوارهایش برق میزد (از این سیمانرنگیها که خرده شیشه دارد) و کفش عروس مثل کفش سیندرلا بلوری بود (طلقی) و لباس میهمانها مثل ستارههای آسمون برق میزدند (پولک و نگین و منجوق) و در چشمهای من همه چیز خیلی خیلی تجملاتی بود و خیلی به من خوش گذشت.
پدر داماد به مهریه، سفر حج را اضافه کرد و مادر عروس جشن نامزدی را همزمان با جشن نیمهی شعبان برگزار کرد، و عروس و داماد در میهمانی شامپاین باز میکردند و از میهمانهایشان با ویسکی و ودکا پذیرایی میکردند.
به این میگن گفتگوی تمدنها!
داشتیم عصرونه میخوردیم. نون و پنیر و کره. کمی از غذایی که خورده بودم برگشت توی گلوم و رسید تا نوک زبونم. مثل یک لقمهی نجویده بود. همین که از دهنم درآوردم و چشمم به رنگ سبز و زردش افتاد، شیطنتم گل کرد. گذاشتمش سر انگشت سبابهام و نشان داداشم دادم و او فکر از دماغم در آوردهام. عصبانی شد که وسط غذا خوردن این کثافتکاریها چیه؟ من هم گذاشتمش دهنم و خوردمش!
وانمود کردم که اگر این را به کسی بگوید آبرویم میرود و او هم که فکر میکرد از من آتو گرفته است، برای دیگران قسم میخورد که خودم دیدم این کثافت، .ن دماغ به چه بزرگی رو گذاشت دهنش و خورد و البته کسی حرفش را باور نمیکرد و من میخندیدم.
علی میگوید: اگر برای کسی این اتفاق بیفتد، خودش قسم و آیه میخورد که .ن دماغ نبوده و لقمهاش بوده است، حالا تو خودت وانمود میکنی که .ن دماغ بوده است! و دیگران مجبورند با قسم و آیه داداشت را مجاب کنند که حتما اشتباه کرده است.