سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

مرض آدم‌های غمخوار

شاید ده روزی شد که رهی و علی با هم تونستند کار یک کتابی رو تموم کنند.  هر شب بیدار بودند و هر روز سر کار می‌رفتند و وقتی برمی‌گشتند دوباره تا صبح بیدار بودند و کار می‌کردند تا این که کتاب تموم شد.

فکر نکنم بیشتر از ۵ ساعت تو این مدت خوابیدند.

بعد از تموم شدن کار کتاب خونه‌ی مامانم رفتیم. علی و  اشکان رفتند تو اتاق و مشغول کامپیوتر شدند. شب که برگشتیم خونه، علی گفت: فکر می‌کنم تو اتاق اشکان که بودم و پنجره باز بود، بازوی راستم سرما خورده است. احساس گرفتگی و درد تو ماهیچه‌ام دارم.

فرداش دردش بیشتر شد. بهش گفتم: برو دکتر. می‌دونستم نخواهد رفت.

از سر کار زنگ زدم بهش و حالش رو پرسیدم. گفت: هنوز دستش درد می‌کنه و انقدر درد زیاده که نمی‌تونه کار کنه. گفتم: عصری که اومدم با هم می‌ریم دکتر.

وقتی از سر کار برگشتم، علی خونه بود. دستش رو نگاه کردم. پر از دانه‌های آبدار شده بود. مثل آبله‌مرغون. خودش هم خبر نداشت. نکرده بود یه نگاهی به دستش بکنه، ببینه چشه! از دیدن دستش حالم بد شد. همون موقع رفتیم دکتر دوروزی.

دکتر گفت: تازگی چی‌کار کردی؟ این مریضی اسمش «زونا»ست. کسانی مبتلا می‌شن که یا براثر کهولت سن یا بر اثر مریضی شدید یا استرس ناگهانی قوای دفاعی بدنشون به شدت ضعیف شده باشه، تو که به نظر هیچ‌کدوم از اینها نیستی به خصوص با این خونسردی‌ تو بهت نمیاد که اهل استرس باشی و فهموند که می‌دونه اسمش علی‌بی‌غم است.

علی‌بی‌غم ما با ده شب کار و بی‌خوابی مداوم مرض آدم‌های غمخوار را گرفته بود.

مغزپخت

سیر که شدم گفتم: باز هم که کتلت‌هات مغزپخت نشده بود.

مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . .

بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه هم‌خواب می‌خوای.

مامان بهش چشم غره رفت.

چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا برام خبر می‌آورد.

یه ماشین از دور چراغ داد و نزدیک که شد بوق زد و جلوی پام ترمز کرد. مسافرکش نبود من هم مسیر نگفتم، در جلو را باز کردم و سوار شدم.

.

.

.                                                        

دلم می‌خواد برگردم خونه. سرما هم نتونسته گرسنگی رو از یادم ببره. خیابون خلوت است، یه مشتری هم نداشتم. سگ تو این هوا بیرون نمیاد.

یاد حرف اون روز مامان می‌افتم، راستی چی می‌خواست بگه؟

میخ آهنین در سنگ

مشاور: مگه نمی‌گی بی‌کار بود، معتاد بود، هرز هم می‌رفت، پس چرا زودتر ازش جدا نشدی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که باباشونو دوست داشتن.

مشاور: پس چی شد که بالاخره جدا شدی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که بیشتر از اون سختی نکشن.

مشاور: حالا چرا بعد از این همه سال از طلاقت پشیمونی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که تحقیر شدن، که این همه سال بی‌بابا بزرگ شدن.

مشاور: تو باید به خودت هم فکر کنی به این که چی  دوست داری، چی دوست نداری، چی اذیتت می‌کنه، برای داشتن یک زندگی سالم و رو به پیشرفت کمی خودخواهی لازمه.

ـ یعنی می‌گید اینجوری برای بچه‌هام هم بهتره؟

زوجی که صاحب فرزند نمی‌شوند (۱)

دیده‌بودم که بالش می‌گذاشت تو لباسش و جلو آینه می‌‌ایستاد و جای خالی بچه رو نگاه می‌کرد. کمدش پر از لباس بچه بود، لباس‌هایی که بارها شسته بود و خشک کرده بود و اتو کرده بود و باز شسته بود.

دکتر  در حالی که با حلقه‌ش بازی می‌کرد گفت: وقتی هر دو نفر مشکل دارند . . . یعنی تو ازدواج دیگه‌ای شانس بچه‌دارشدن هر کدومتون بیشتر بود که اون هم باز قطعی نیست . . .

چطور می‌تونستم بگم دوستش دارم و بمونم و حسرت بچه‌دار شدن رو به دلش بگذارم.

حالا که هر کدوم راه خودمون رو رفتیم باز هم چیزی تغییر نکرده، هنوز هم دوستش دارم و او باز هم جلوی آینه می‌ایسته و من با بچه‌هایی که دارم شدم مردی که به خاطر بچه، زنش رو طلاق داده.

زوجی که صاحب فرزند نمی‌شوند (۲)

بی‌بی می‌گفت: بچه لیاقت می‌خواد، خدا به همه بچه نمی‌ده.

مدام فکر می‌کنم چه بی‌لیاقتی‌ای کردم؟

من که یک تومن باباهه رو کردم دو تومن . . . من که به جای نزول دادن، پولمو ریختم تو این خاک و خل و خونه‌سازی کردم تا مردم یه سقف داشته‌باشن . . . من که پشت همه در اومدم حالا اینطور بی‌پشت بشم؟

مردم ته جیبشون شپش چهارقاپ می‌ندازه، ده تا ده تا پسر دارن و با خودشون می‌برند عملگی

اونوقت چهار تا دوماد باید بشن میراث‌خور من!

کاسه‌ی ماست

یکی از همون روزهای ۲-۳ سالگی یادم هست که کاسه‌ی بزرگ ماست را از مامان گرفتم و با احتیاط قدم بر می‌داشتم، حتی قلوه‌سنگ‌های مسیر سربالایی و سنگلاخ را به خوبی به یاد دارم. رودهن اون وقتا ده بود و خونه‌ی ما روی کوه بود. نفهمیدم چی شد که پام گیر کرد به سنگ و پرت شدم جلو و صورتم رفت تو کاسه‌ی ماست. یادم هست که چشمام می‌سوخت و بعد هم زدم زیر گریه.

اما وقتی مامانم اون روز را تعریف می‌کنه، طور دیگری می‌گوید: با سپیده رفته بودیم خرید و موقع برگشتن من اصرار و اصرار و بعد هم گریه که کاسه‌ی ماست را بدهید من بیاورم و مامان هم اصرار که نه تو نمی‌تونی، کاسه سنگینه. اما زورش نمی‌رسه و تسلیم می‌شه و من هم بعد از چند قدم سکندری می‌خورم و کله‌م می‌رود توی کاسه‌ی ماست. وقتی صورتم را می‌بینند می‌خندند به صورت سفیدی که وسطش دو تا چشم سیاه هست. و من هم حسابی می‌زنم زیر گریه.

در هر حال گریه جزو برنامه‌ام بوده، چه به خواسته‌ام می‌رسیدم، چه نمی‌رسیدم، چه صورتم ماستی می‌شده، چه چشمم می‌سوخته!

زن

خدا بیامرز شوهر اولم واسه این که زنش بچه‌دار نمی‌شد منو گرفت، شوهر دومم هم زنش سر زا رفته بود. شوهرام هر دو شون خوب بودند اما دلم می‌خواست مثل قصه‌ها با عشق ازدواج می‌کردم.

روز مادر

روز مادر مبارک

نقاشی زیر نمی‌دانم اثر کیست وگرنه حتما اسمش را می‌گفتم که حق کپی‌رایت را کمی رعایت کرده باشم.

صبح علی گفت روزت مبارک عزیزم و چند دقیقه‌ی بعد رفت سر کار و تا الان نیامده است.

پول هم گذاشت روی میز و گفت می‌شود خودت بالشی که می‌خواستی را بخری. برای کادوی روز زن بالش خواستم! بالش پر سیمرغ. علی هم گفت مطمئن باش برای پر کردن بالش به اون بزرگی حتما پر سی تا مرغ را کنده‌اند.

دیشب که حالش بد بود، فشارش ۱۳ روی ۹ بود. ناهار جگر خورده بود و عصر هم شیرپسته. مامانش هم گفت برای کسی که غلظت خون دارد، هر دوی اینها بد است. برو حجامت کن و خواستی بری دست مجتبی را هم بگیر و با خودت ببر، او هم غلظت خون دارد.

مهدی هم بسیار برآشفت که حجامت چیه؟ بروید خون بدهید. حجامت غیربهداشتی و خشن و غیرعلمی است و خون دور ریختن است.

امروز می‌خواستم یک آب‌میوه‌ی خنک بگیرم و با بچه‌ها بریم پیش علی که هم محل کار جدیدش را ببینیم و هم آب‌میوه‌ی خنک را بدهیم شوهرمان خستگی‌اش در برود، اما بعد منصرف شدم، چون هر بار میام سورپریزش کنم می‌گه که چیه بی‌خبر میای؟ می‌خوای مچ منو بگیری؟

ما لباس پوشیده، حاضر نشستیم، تا علی بیاد و ما را ببرد خانه‌ی مامان سوسن مهمانی که روز زن را بهش تبریک بگیم.

به مامان می‌گم: برات چی بخرم؟‌ می‌گه: یه مام‌رولت، می‌گم: اونو که گفتی سمانه برات بخره. می‌گه: آخه ۲ تا می‌خوام!!!

به سپیده زنگ زدم که تبریک بگم، خانه نبودند، لابد به مناسب روز مادر باز رفته‌اند فلافل بخورند!

تراریوم

یاد من باشد تراریوم بسازم.

گیاهان بلندتر در عقب و کوتاه در جلو. همراه با چمن و پل و کلبه و تاب.

راستی تو تراریوم چه گیاهانی بهتر می‌مونند؟

دربازکن

می‌گن انقدر بچه بودم گـ. . بودم که نگو و نپرس. نشون به اون نشونی که اگر کسی زنگ در خانه را می‌زده است. هیچ احدی نمی‌بایست در را باز می‌کرده مگر سحر.

تازه اگر کسی نادانسته در را باز می‌کرده و طرف می‌آمده تو، قانون این بوده که مهمان برود بیرون و دوباره زنگ بزند تا سحر در را باز کند. که البته گاهی هم وقتی میهمان می‌رفته بیرون و دوباره زنگ می‌زده، سحر لج می‌کرده و در را باز نمی‌کرده است.

این آن چیزی است که تعریف می‌کنند ولی خودم در این مورد چیزی بیشتر از یک خاطره‌ی ۵ سالگی‌ام به خاطرم نیست. و آن این که بابا رفته بود مسافرت و آخر شب بود و هنوز نیامده بود، اما قرار بود شب برگردد. من هم بیدار مانده‌بودم تا وقتی بابا می‌آید در را برایش باز کنم.

خوب یادم هست، خانه‌ی منوچهری بودیم. و من دم در اتاق نشسته بودم. بابام زنگ زد و من از هول این که بقیه در را باز نکنند چنان دورخیز کردم و بدو بدو دویدم سمت  در که وقتی به در رسیدم نتوانستم سرعتم را کم کنم و با سرعت رفتم توی در. در که شیشه‌ای بود شکست و دستم زخمی شد و من هم گریه کردم و بقیه آمدند که ببینند با خودم چه کرده‌ام. بابا همچنان پشت در مانده بود. بابای بیچاره از پشت در، مدام می‌پرسید چی شد؟ دستش چیزی نشده؟ ببینید شیشه تو دستش نرفته باشه و من وسط گریه می‌گفتم که کسی در را باز نکند، تا خودم باز کنم.

واقعا که دست ننه‌م درد نکنه با این بچه تربیت کردنش!

غول

یه گوشه کز کرده بود و عروسکش هم بغلش بود. رفتم پیشش نشستم و عروسکش رو ناز کردم.

گفت: می‌دونی من درباره‌ی شما چی فکر می‌کنم؟

گفتم: آره، می‌دونم.

گفت: خب،‌ چی فکر می‌کنم؟

گفتم: فکر می‌کنی ما غولیم و فقط تو آدمی و هر کاری که بکنی ما می‌فهمیم حتی اگر اونجا نباشیم.

دستم رو پس زد و عروسکش رو محکم بغل کرد. گفت: آره، از کجا می‌دونی؟

گفتم: آخه ما غولیم.

کشور سالمندان

یاد من باشد در این دوره که اکثریت جمعیت کشور را جوانان تشکیل می‌دهند، در سال‌های آتی اکثریت کشور را سالمندان (جوانان امروز) تشکیل می‌دهند و حالا که جامعه‌ی انقلاب و جنگ و تحریم پشت سرگذاشته‌ی ما نتوانست خواسته‌های جوانی‌مان را تامین کند لااقل خودم بتوانم امکانات مناسبی برای پیری‌ام فراهم کنم. مراقب سلامتی‌ام باشم که در آن سال‌ها که همه پیر و غرغرو هستند و کسی حوصله‌ی کسی را ندارد پیر لق‌لقو نباشم. به‌خصوص باید مراقب باشم در پیری با مشکلات مالی مواجه نشوم که در این صورت نه تامین معاش و نه معاشرت، نه سلامت و نه کفن و دفن هیچ کدام میسر نشود.

خلاف اخلاق صنفی

بعد از کارهای خونه یا به قول گرگانی‌ها قندواری، برای بچه‌ها شعر خوندم از کتاب «خرمن شعر خردسالان» نوشته‌ی اسداله شعبانی.

بعد از شعرخوانی ماجرای حمام کردن بچه‌ها بود که حوا می‌خواست تو وان بنشیند و مروا نمی‌خواست توی وان بنشیند. اما حوا می‌گفت: هر دومون توی وان بنشینیم. وای که چقدر این دختر شبیه باباشه و هر چیز خوبی رو برای خودش می‌خواد و می‌خواد دیگران را هم به زور در این چیز خوب شریک کند!

عصری نرگس آمد و رفت. مقداری کله‌پاچه بار گذاشتیم!

راستی که وقتی حرف خیانت می‌شود، زن‌ها رگ غیرتشان به جوش می‌آید و می‌خواهند نه تنها مرد خیانتکار بلکه هر مرد دیگری را هم به بهانه‌ی این که شاید روزی او هم خیانت کند، بکشند.

اما مگر چند تا از مردها هم‌جنس‌بازند و می‌روند با یک مرد دیگر دوست می‌شوند و خیانتشان این مدلی است؟

مگه غیر از این است که عموما طرف خیانت هر مردی یک زن است؟ پس این زن‌ها از دست کی عصبانی هستند؟ خودشان؟

از دست خودشان عصبانی هستند، که وقتی کمبود عاطفه، کمبود توجه، کمبود سکس دارند، به هر رابطه‌ای تن می‌دهند و هر رابطه‌ای را مجاز می‌دانند و هزار توجیه دارند که آخه می‌دونی این آقا شرایطش فرق داره، این خیلی تنهاست،‌ زنش درکش نمی‌کنه، اصلا زنش مریضه، یا این آقا از اولش هم قصد ازدواج با زن فعلی‌اش را نداشته و آنها اصلا هم‌دیگر را دوست ندارند و اصلا زن طرف دیوانه است. و همه‌ی این‌ها را می‌گویند برای این که بگویند رابطه‌ی ما خیانت در حق زندگی زناشویی یک زن نیست بلکه نجات زندگی تنها و تاسف‌بار یک مرد است.

نمی‌خوام مردها رو تبرئه کنم و بگم اونها تقصیری ندارند و این زنها هستند که هر بار مردها را فریب می‌دهند و از راه به‌درشان می‌کنند. نه این طور نیست. ولی بر خلاف اخلاق صنفیه که ما زن‌ها در حق هم خیانت کنیم.

شاید قانون مردها با زن‌ها فرق داره که از نظر مردها هر رابطه‌ای خیانت محسوب نمی‌شه و هر کدومشون این رابطه رو تا یه حدودی مجاز می‌شمرند و از اونجا به بعدش رو خیانت حساب می‌کنند. یکی می‌گه این که تو چت‌روم که نه من تو رو می‌شناسم، نه تو منو می‌شناسی اگر با هم حال کنیم که خیانت نیست. اون یکی می‌گه اگر تلفنی صحبت کنیم که خیانت نیست. اون یکی می‌گه این که هم‌دیگر را ببینیم که خیانت حساب نمی‌شه و یکی دیگه نظرش این که مگه نمی‌‌گی دوستت نداره و تو هم دوستش نداری و مدت‌هاست با هم سکس نداشتید؟ پس اگر من و تو سکس داشته باشیم که خیانت حساب نمی‌شه!

اما نظر زن‌ها درباره‌ی خیانت این نیست، هر علاقه‌‌ای چه علنی و چه پنهانی (حتی اگر ابراز نشه) یعنی خیانت. حساب علاقه‌ی آقایون به مادرشون و دخترشون فرق می‌کنه اون حسادت زنها رو تحریک می‌کنه چون می‌خوان تو زندگی شوهرشون بهترین باشند. علاقه‌ای که زن‌ها خیانت حساب می‌کنند علاقه به کار و فوتبال و فردوسی‌پور و حیدری هم نیست.

همون علاقه‌ای که هر زنی می‌فهمه خیانته، یعنی خیانت. دیگه هم نبینم زنی به زنی خیانت کنه.

 

 

اعتماد متقابل

یاد من باشد با خدا رو راست باشم و به هم اعتماد کنیم.

هم من به خدا اعتماد کنم و هم برای خدا قابل اعتماد باشم.

هم‌مسیر

اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. می‌ترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خش‌خش لباس. اگر صدایی بود حتماً می‌شنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شه. می‌ترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمی‌دونستم با چی مواجه می‌شم. کاشکی آدم باشه. نه کاشکی هیچکی نباشه . نه نه هیچی نباشه. سرم پایین بود و تندتند می‌رفتم سعی کردم زیرچشمی پشتمو ببینم که حس کردم فاصله‌ش با من کم شد و یک دفعه بهم رسید و اومد جلوم. از شدت ترس پشتم یخ کرده بود و پاهام سست شده بود.

سایه‌ا‌م بود که از فاصله‌ی اون چراغ برق تا این چراغ برق کوتاه‌تر می‌شد و حالا هم جلوتر از من می‌رفت.

۳ مرداد ۸۴

وقتی به کتابخونه‌مون نگاه می‌کنم، دلم برات می‌سوزه. با دیدن اسم هر کتابی یاد روزهای تجربه‌کردن زندگی‌ام می‌افتم و این که بزرگ شدن چقدر سخت بود. چه راه درازی پیش رو داری عزیزم.

۱ مرداد ۸۴

هر روز کتاب می‌خونم شاید کمک کنه رابطه‌ی بهتری داشته باشیم، من، تو، بابات. این روزها سرم گرم و دلم سرده.

هزارتا حرف دارم باهات، هزارتا کار هست که می‌خوام برات انجام بدم.

راستی که مامان شدن کار سختیه. صبحها که از خواب پا می‌شی چشات سیاهی می‌رن، بعد نوبت حالت تهوعه، بعد از اون سر دلت سنگینه، اما دلت ضعف می‌ره و گرسنته. بعدازظهر نوبت خستگیه و سنگینی، نصف شب‌ها هم نوبت دل‌درده، ...

البته بابا بودن هم سخته، چون صبحها علی مدام اطرافمه تا ببینه چه کاری می‌تونه برام بکنه و شبها هم بیدار می‌شه ظرف می‌یاره اگر خواستم بالا بیارم یا چند تا بالش می‌گذاره پشتم تا دل‌دردم بهتر بشه. و اصرار داره هر وقت کاری داشتم صداش کنم، اما من دلم نمی‌یاد آخه صبحش باید بره سرکار، مثل من.

تازه اینها چیزاییه که می‌بینم، اگر قرار باشه علی هم به اندازه‌ی من فکر و خیال این که چه خواهد شد داشته باشه که بیچاره علی.