سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

سحر

گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است

۳۰ تیر ۸۴

عزیزم، این روزها همه‌اش بابات می‌گه بنویس، بنویس، دیگه این روزها تکرار نمی‌شه‌ها.

اما تو که می‌دونی من همه‌ی روز دارم باهات حرف می‌زنم. کاشکی می‌شد ضبط کرد، چون حال نوشتن ندارم. آخه نوشتن تمرکز حواس می‌خواد، جملات درست و حسابی می‌خواد، فکر می‌خواد، و این روزها هر کاری حاضرم بکنم غیر از فکر کردن. برای همین هم تا می‌رسم خونه کارتون می‌گذارم برای این که فکر نکنم.

فکر کردن کار پرمخاطره‌ای است، «به اندیشیدن خطر مکن» (شاملو)

اولین خاطرات زندگیم

من از ۲ سالگی‌ام خاطرات روشنی دارم. آن زمان که رودهن زندگی می‌کردیم. من به خوبی حیاط و آشپزخانه و حتی جای اجاق‌گاز و شیر ظرفشویی آن خونه و اتاق‌ها و در و کوچه و در مشترک بین خانه‌ی ما و خانه‌ی همسایه را به خاطر دارم. همچنین خاطراتی از پسر همسایه‌مان به نام امیرحسین و خواهرش ملوسک.

خاطره‌ی عروسی دختر همسایه‌مان هم یادم هست که آن در مشترک باز بود و من خیلی ذوق‌زده بودم و مرتب از آن در می‌رفتم خانه‌ی آنها که عروسی بود و برمی‌گشتم خانه‌خودمان. همسایه‌مان که صاحب‌خانه‌مان هم بود، اردبیلی بودند و برای عروسی دخترشان هم آش‌دوغ پخته بودند. حتی خوردن آن آش را هم به خاطر دارم، وقتی که کاسه دستم بود و می‌خوردم.

از رودهن خاطرات دیگری هم دارم مثل این که یک شب مهمان داشتیم و یکی از مهمان‌ها که احتمالا دایی‌ام بوده، داشت حرف می‌زد که من حرفایش یادم نیست اما یادم است که یک جمله‌ای را ریتمیک تکرار کرده بود که من خیلی خوشم آمده بود و زود هم یادش گرفته بودم و شروع کردم به تکرارش و دویدن در خانه. اما بر خلاف انتظارم دعوایم کردند. سال ۵۶ بود و آن جمله ریتمیک تکرار «مرگ‌بر شاه، مرگ‌بر شاه، مرگ بر شاه» بود و در آن زمانه حرف خطرناکی بوده که بزرگترها را مجبور کرده بوده من را دعوا کنند و خودشان را هم سانسور.

گاو اختر خانم هم یادم هست که عزیزم پشت در اتاق تقلید صدای گاو می‌کرد و می‌گفت: سحر بدو بیا بخواب، گاو اختر اومد بخوردت و من که بر خلاف الان در بچگی گویا سرتق بوده‌ام، می‌گفتم: عزیز بیا می‌دونم تویی.

 

 

تنها یادگار مسافرت

یاد من باشد علی چقدر مسافرت و عکاسی در مسافرت را دوست دارد و می‌گوید عکس تنها یادگار مسافرت است.

بهشت زیر پای ماست

زن: از بچه‌دار شدنمون خیلی خوشحالم به خصوص که دیگه بهشت زیر پای ماست.

مرد: بهشت زیر پای مادران است عزیزم. زیر پای تو.

زن: روزی که سیب خوردم گفتی که با تو هستم و با من به زمین آمدی. باز هم با من باش. بهشت زیر پای ماست.

سیب سرخ حوا

همین‌طوری که ظرفها را می‌شستم  با مچم پرده را کنار زدم و از لای شاخه‌های پشت پنجره غروب را تماشا کردم. لحظه‌های آخر غروب بود و خورشید سُرمی‌خورد و پایین می‌رفت. لحظه‌ای بعد فقط ابرهای قرمز در آسمون بودند که آنها هم کم‌کم خاکستری می‌شدند.

اما یک خورشید قرمز کوچولو همون‌جایی که خورشید غروب کرده بود دوباره ظاهر شد همون ‌رنگ و همون اندازه. سیب سرخی از شاخه آویزان بود.

هنوز ظرفها تمام نشده بود، دستهایم را شستم و پنجره را باز کردم، دستم را با شوق به طرف خورشید کوچکم دراز کردم و

.

.

.

با دستمال ظرف‌ها را خشک می‌کنم و در قفسه می‌چینم، چشمم به پنجره است و خورشیدی که غروب می‌کند.

سیب‌ها را برای شستن در ظرفشویی می‌ریزم. یکی را برمی‌دارم و گاز می‌زنم همان طعم را دارد، طعم هبوط.

بازگشت

کلاف نخ دستم بود و می‌بستم. آدم جلوی تلویزیون ناخن‌هایش را می‌گرفت.

وقتی اومد تو از صورت برافروخته‌ش می‌شد فهمید خبری شده. پرسیدم: پس هابیل کو؟

قابیل گفت: کشتمش.

آدم خشکش زد.

کلاف از دستم افتاد و باز شد.

تازه  امروز با برگشتنمون به بهشت موافقت شده بود.