از خواهر بزرگترم خیلی لجم میگرفت. به نظرم قاشقچایخوری بود. پیکانی بود که جلوی بنز را گرفته بود و راه هم نمیداد. دبستانی بودم و روی پلههای حیاط نشسته بودم که چشمم افتاد به یک چوب باریک که چند میخ زنگزدهی کج و کوله از توش بیرون زده بود. برخلاف من، خواهرم همیشه در کارهای خانه به مامان کمک میکرد، خانه را جمع و جور میکرد و جارو میکرد و اتاقها را مرتب میکرد. توی دیوار هال یک تورفتگی بود که جالباسی هم آنجا بود و همیشه نامرتب بود و خواهرم روزی چندبار آنجا را مرتب میکرد. چوب باریک را برداشتم و گذاشتم زیر جالباسی تا وقتی خواهرم میرود آنجا را مرتب کند، این میخها برود توی پایش! بعد هم رفتم با داداشم مشغول بازی شدم، داشتیم قایمموشک بازی میکردیم که داداشم چشم گذاشت و من هم که گرم بازی بودم، رفتم تا پشت لباسهای جالباسی قایم شوم که، میخ رفت توی پایم! |