مامانبزرگ خدابیامرز، دیگه زمینگیر شده بود، مریضیاش، پیری بود، آنقدر فرسوده که دیگه برایش لگن میگذاشتیم و از جایش بلند نمیشد.
مامانم عادت دارد، حتی اگر یک قاشق از غذا اضافه بیاید، دور نمیریزد و همان یک قاشق را میریزد در یک کاسهی کوچک و یک گوشهی یخچال نگهش میدارد، تا خورده شود.
از قضا، از غذا که کشکبادمجان بود، کمی باقیمانده بود و مامان هم آن را در یک شیشهی مربایی، از همین کوچکها ریخت و توی یخچال گذاشته بود.
داداشم، رفت سر یخچال تا چیزی برای خوردن پیدا کند. چشمش افتاد به شیشهی کشکبادمجان و پرسید: این چیه؟
مامان که سرگرم پهن کردن لباسها توی حیاط بود، صداشو نشنید.
من جوابشو دادم: شیشهی آزمایش مامانبزرگه!
داداشم حسابی کُفرش بالا آمد و در یخچال را بست و شروع کرد سر مامان غر زدن، اَه شماها دیگه گندشو در آوردین. آخه این جاش توی یخچاله؟ این کارهاتون حالم رو به هم میزنه.
مامان که دیگه کارش تموم شده بود و از همه جا بیخبر بود، اومد تو، گفت: چته؟ باز هارت و پورت میکنی؟
داداشم هم با عصبانیتِ بیشتر، حرفهاش رو تکرار کرد.
مامان میگفت: ببینم، مگه چی تو یخچاله؟
. . .
و من توی اتاق میخندیدم!
|