مغزپخت

سیر که شدم گفتم: باز هم که کتلت‌هات مغزپخت نشده بود.

مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . .

بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه هم‌خواب می‌خوای.

مامان بهش چشم غره رفت.

چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا برام خبر می‌آورد.

یه ماشین از دور چراغ داد و نزدیک که شد بوق زد و جلوی پام ترمز کرد. مسافرکش نبود من هم مسیر نگفتم، در جلو را باز کردم و سوار شدم.

.

.

.                                                        

دلم می‌خواد برگردم خونه. سرما هم نتونسته گرسنگی رو از یادم ببره. خیابون خلوت است، یه مشتری هم نداشتم. سگ تو این هوا بیرون نمیاد.

یاد حرف اون روز مامان می‌افتم، راستی چی می‌خواست بگه؟