اولین مسافرتمون نبود که با هم میرفتیم. اما از وقتی که رفته بودیم خونهی خودٍ خودمون این اولین مسافرت بود.
غیر از لباسهایمان که یک کولهپشتی کوچک بود، یک ساک بزرگ خوراکی، میوه و ناهار و میوه و آجیل و میوه و ... برداشته بودم.
موقع بیرون رفتن عین زنهای خانهدار و کاربلد فلکهی آب را بستم، شیر گاز را بستم، داشتم وسایل اضافی را از پریز میکشیدم که علی گفت: اصلا برایت این اهرم رو میزنم که همهی برق خونه قطع بشه و تو هم خیالت راحت بشه.
هم برق، هم آب و هم گاز را قطع کردیم و رفتیم.
اما خیالم راحت نشد، یک جای کار لنگ بود!
وقتی سر خیابان سوار ماشین شدیم، یادم افتاد که ساک خوراکیها را دم در جا گذاشتهام!
حالا دیگه خیالم راحت شد، چون فهمیدم کجای کار لنگ بوده است.
قرار بود سه روز رامسر بمانیم که ده روز ماندیم. خیلی خیلی خوش گذشت.
وقتی برگشتیم، ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. در را که باز کردم، بوی گندی زد توی دماغم و چشمم افتاد به ساک غذاها که دم در جا مانده بود. فکر کردم بوی گند، از غذاهای داخل ساک است که ده روز است ماندهاند و فاسد شدهاند.
هیچ کافر نبیناد، هیچ دشمن نشنواد، بوی گند از یخچال و فریزر بود که ده روز بود خاموش بودند و هر چه داخلشان بود فاسد شده بود! |