تکراریترین خاطرهام این است که بابا دستم را از بازو میگرفت، طوری که یک پایم به زمین نمیرسید و دنبال بابا که تندتند راه میرفت، لیلی میرفتم و او هم عصبانی مامان را صدا میزد و میگفت: اینــــو بگیــــر.
کارگاه نجاری بابا توی حیاط بود. کافی بود که وقتی از بازی با مورچهها خسته میشی، یک سر بری توی کارگاه، میتونستی تا شب سرگرم باشی. البته نظر بابا این نبود.
یک جعبه داشت که توش مشبک بود و توی هر خونهاش یک رنگی بود. اون وقتها اسمشان را بلد بودم. بابا کمی از آنها برمیداشت و به مٍل اضافه میکرد و بتونهی رنگی میساخت. دلم میخواست مثل فیلم شعله میتوانستم از آن گردهای رنگی بردارم و به همه جا بپاشم. از توی کارگاه یک تیکه چوب کوچیک اندازهی چوبکبریت پیدا میکردم و میرفتم سراغ جعبهی رنگی و بههم میزدمشان.
گاهی بابا لطف میکرد و من را هم بازی میداد. مثلا میگفت: روی این ملها آب بریز. یک تپهی کوچک از مل درست میکرد و وسطش را مثل آتشفشان خالی میکرد و میگفت: اینجا کمی آب بریز.
ظهرهای تابستان حتی توی حیاط هم اجازه نداشتم بازی کنم چه برسد که بروم کارگاه!
دلیلش هم این بود که برادرم هم دنبال من میآمد و وقتی آفتاب میزد پسکلهی امیر، خوندماغ میشد. فکر میکردند که خب لابد من هم خوندماغ میشوم، اما هیچوقت خوندماغ نشدم. خواهرم که از برادرم هم بدتر، هم آفتاب میزد پسکلهآش، هم اگر کسی میزد پسکلهاش، هم اگر کسی یا چیزی نمیزد پسکلهاش، انگار خدا زده باشد پسکلهاش هفتهای چندبار خوندماغ میشد.
بدترین موقع وقتی بود که میخواست بمونم توی کارگاه و مواظب باشم (چون در باز بود) و خودش میرفت خونه تا خستگی در کنه یا چایی بخوره یا ...
اکثرا این جور وقتا یک جارو هم میداد دستم تا از اول تا آخر کارگاه را جارو کنم.
یک بار بدون این که ازم خواسته باشه، وقتی رفت خونه، شروع کردم به جارو کردن. وقتی برگشت حسابی دعوام کرد و اوقاتش تلخ شد. بعد فهمیدم، با جارو کردنم باعث شدم خاک بنشیند روی کارهایی که تازه رنگ زده بوده است و هنوز خشک نشده بودهاند.
دوستداشتنیترین بازیام این بود که چوبهای کوتاه مستطیلشکلی داشت که وسطشان یک شیار بود و من هر دو تا از این مستطیلها را از قسمت شیار داخل هم میکردم و شبیه هواپیما میشد و بازی میکردم. برای پیدا کردن آن مستطیلها که هماندازه و یکرنگ باشند، باید زیر ارهبرقی میرفتم، چون موقع کار با اره این تکهها درست میشدند و میافتادند روی زمین، آن موقع بود که دستم را از بازو میگرفت و من یک پا در هوا به دنبالش میرفتم...
|