هم‌مسیر

اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. می‌ترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خش‌خش لباس. اگر صدایی بود حتماً می‌شنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شه. می‌ترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمی‌دونستم با چی مواجه می‌شم. کاشکی آدم باشه. نه کاشکی هیچکی نباشه . نه نه هیچی نباشه. سرم پایین بود و تندتند می‌رفتم سعی کردم زیرچشمی پشتمو ببینم که حس کردم فاصله‌ش با من کم شد و یک دفعه بهم رسید و اومد جلوم. از شدت ترس پشتم یخ کرده بود و پاهام سست شده بود.

سایه‌ا‌م بود که از فاصله‌ی اون چراغ برق تا این چراغ برق کوتاه‌تر می‌شد و حالا هم جلوتر از من می‌رفت.