یکی از همون روزهای ۲-۳ سالگی یادم هست که کاسهی بزرگ ماست را از مامان گرفتم و با احتیاط قدم بر میداشتم، حتی قلوهسنگهای مسیر سربالایی و سنگلاخ را به خوبی به یاد دارم. رودهن اون وقتا ده بود و خونهی ما روی کوه بود. نفهمیدم چی شد که پام گیر کرد به سنگ و پرت شدم جلو و صورتم رفت تو کاسهی ماست. یادم هست که چشمام میسوخت و بعد هم زدم زیر گریه.
اما وقتی مامانم اون روز را تعریف میکنه، طور دیگری میگوید: با سپیده رفته بودیم خرید و موقع برگشتن من اصرار و اصرار و بعد هم گریه که کاسهی ماست را بدهید من بیاورم و مامان هم اصرار که نه تو نمیتونی، کاسه سنگینه. اما زورش نمیرسه و تسلیم میشه و من هم بعد از چند قدم سکندری میخورم و کلهم میرود توی کاسهی ماست. وقتی صورتم را میبینند میخندند به صورت سفیدی که وسطش دو تا چشم سیاه هست. و من هم حسابی میزنم زیر گریه.
در هر حال گریه جزو برنامهام بوده، چه به خواستهام میرسیدم، چه نمیرسیدم، چه صورتم ماستی میشده، چه چشمم میسوخته! |