فانتزی من

من هم یک فانتزی دارم، آن هم این است که؛


یک شب که علی می‌آید خانه، ببیند که من مرده‌ام و کنارم دیوان شمس تبریزی باز است و برش دارد و نگاهش کند و ببیند که من کدام غزل را خوانده‌ام و او هم صیحه‌ای بکشد و کنار من بمیرد!